داستانـَک | بزرگترین مرجع داستان های کوتاه و بلند

  • ADMIN
  • یکشنبه 15 تیر 1399
  • 71 بازدید
  • 0 نظر

داستان دنباله دار « چگونه برگردم فصل ششم»

تا خانوم محمدی رو دیدم خودمو تو بغلش انداختم واز شدت خوشحالی و استرس های های شروع کردم به گریه کردن . اونم از صداش خوشحالیش مشخص بود ، کمرم رو ماساژمی داد و می گفت :

- اِ ... دختر گنده رو ببینا ! چرا داری گریه می کنی ؟! عوض خوشحالیته !؟! نکنه واقعا ناراحتی که شوهرت برگشته ؟!

با گفتن این حرف بازوهام رو گرفت و از خودش دورم کرد و با اخم با مزه ای گفت :

- آره ؟!

- نه به خدا ! از خوشحالیه ! حس میکنم انقدر استرس دارم که اصلا نمی تونم باهاش رو به رو بشم ... می ترسم همونجا از خوشحالی جلوش غش کنم !

وقتی این حرفو زدم ، خانوم محمدی خندید و گفت :

- عجب بابا ! تو دیگه کی هستی ! بیا ببینم ...

  • ADMIN
  • یکشنبه 15 تیر 1399
  • 69 بازدید
  • 0 نظر

داستان دنباله دار « مسافر قسمت ششم»

باشم. شايد چيز ديگري گفته بود و كلمات در غرش رعد گمشده بودند . اما بعد آهسته سرتكان داد، به من نشان داد كه اشتباه نكرده بودم. او اين را گفت. و منظورش همين بود.حس كردم هر استخوان بدنم از نرمي به ژله تبديل شده . آن مسئله مربوط به آسايشگاه .وقتي ما ايستاديم و مسافر را سوار كرديم . من واقعأ باور نداشتم او ديوانه ايست كه همان موقع فرار كرده . شما اغلب از چيزها يي مي ترسيد اما باز مي توانيد به خودتان بگوييد كه اين فقط خيالبافي شما ست، كه شما احمق هستيد . و گذشته از همه چيز در مورد ديوانه هاي فراري داستان هاي زيادي گفته مي شود و هيچكدام هم درست نيست . اما حالا آن قدرها مطمئن نبودم . اين را تصور كرده بودم؟ او چيز ديگري گفته بود؟ 

  • ADMIN
  • شنبه 14 تیر 1399
  • 123 بازدید
  • 0 نظر

داستان دنباله دار عشق دردناک فصل ششم

رقتم کنار پنجره،نمی تونستم...این یه کارو دیگه واقعا نمی تونستم انجام بدم...ولی اگه سیروان منو مجبور به کار توی کاباره می کرد اون موقع لایق مرگ نمی شد؟

به شدت وسوسه شده بودم اما از یک طرف هم وجدانم عذابم می داد!

خیره شدم به باغ.اتاق من توی طبقه ی سوم بود و من تقریبا کل باغو زیر نظر داشتم.نگام افتاد به کنار استخر...سیروان کوهستان بودن...

نمی دونم چرا دلتنگ شدم...دلتنگ کوهستان...دور شده بودم ازش...ازاول ازم دور بود و حالا حس می کردم خیلی دور شده....یه حسی داشتم که به دلم چنگ مینداخت.سیروان کت وشلوار مشکی تنش بود و کوهستان شلوار جین و یه تی سرت مشکی...داشتن حرف می زدن و چند لحظه یک بار گیلاسشونو مزمزه می کردن...ومن چه قدر ناراحت بودم که چرا کوهستان منو به این خراب شده آورده بود.شاید اگه کس دیگه ای این کارو می کرد...شاید.....شاید....

  • ADMIN
  • شنبه 14 تیر 1399
  • 69 بازدید
  • 0 نظر

داستان دنباله دار زیر گنبد کبود دو بخش ششم

پارت با به یاد آوردن سخنان آن دو پر ی به غولگفت: در افسانها آمده ک ه در آیند ه مرکز زمین در سرزمین آریایی ها واقع میشود. غول به او گف ت : سومین سؤالو چهارمین سؤال را باهم از تو میپ ر سم اگر نتوانی جواب دهی خواهی مرد و بعد پرسی د : نام تنها درخت آزادگیچیست؟ آیا تو راز جوانی مار ها را میدانی ؟ پارت راهب ک ه تقریبا در نزد پریان همۀ علوم و دانشها را فرا گرفتهبود، گفت : نام درخت آزادگی، سرو اس ت . و امّا جواب س و أل آخر، تنها گیاه زندگ ی که ب ر روی زمین باقی ماندهبود را مار، در نزد پهلوانی پیدا کرد ، سپس از خستگی و غفلت پهلوان استفاده کرد و آن را یواشکی ا ز او دزدید وخورد و برای ا و لین بار پوست اندازی کرد و جوان ش د ، به همین خاطر است که مارها در بهار و تابستان پوستاندازی میکنند و جوان میشوند وقتی که غول دید پارت به همۀ سؤالات جواب درستی داده... 

  • ADMIN
  • جمعه 13 تیر 1399
  • 53 بازدید
  • 0 نظر

داستان دنباله دار « بازگشت چوپان بخش ششم»

وقتی کلاغ ماجرای بوق زدن و کتک خوردن گرگ ها را به گرگ سیاه رساند؛ گرگ سیاه اول باور نکرد.

چون از یک طرف بعضی وقت ها حرف های کلاغ درست از کار در نمی آمد و از طرف دیگر دلش

نمی خواست باور کند. تا اینکه سر و کله گرگ های کتک خورده، پیدا شد و ماجرا را از زبان خودشان شنید و

به چشم خود، ذلت و خفت دوستانش را دید. گرگ سیاه زوزه ای بلند از ته دل کشید و رو به گرگ ها کرد و

گفت:

- به اینکه غافل گیر شدید؛ ایرادی نیست. اما از اینکه از یه بز فریب خوردید؛ براتون متاسفم.

گرگ قهوه ای جواب داد:

  • ADMIN
  • جمعه 13 تیر 1399
  • 57 بازدید
  • 0 نظر

داستان دنباله دار « اولین نگاه فصل ششم »

چون بابام ماموریت بود دو روز خونه ی خاله اینا موندیم . چون تعطیل رسمی بود . تو این دو روز داشتم داغون می شدم . حالا چرا ؟

بعد از اینکه صبحونه رو خوردیم رضا گفت نمایشگاه فرشه و امروز هم بازه و می تونیم بریم 

ما هم همه عازم نمایشگاه شدیم هدف دیدن بود نه خریدن .

فرش هاش فوق العاده زیبا و البته گرون بودن . هر کی داشت واسه خودش می دید مامان و خاله مینا میخ تابلو فرش بزرگی شده بودن که نقشه های ظریفی داشت . و یکی از شعرهای فردوسی رو توش نوشته بودن .

علی اومد سمتم و گفت بیا ببینم از این قالیچه ها کدومو انتخاب می کنی .

یه تخت بزرگ بود که روش قالیچه های زیادی رو هم تلنبار کرده بودن . قالیچه های اکثرا ابریشمی بودن ولی طرح های جالبی نداشتن . تقریبا انتهای تخت بود که یه قالیچه ی ابریشم خیلی خوشگل با گلهای صورتی پیدا کردم . خود قالیچه آبی زنگاری بود . و طرح ظزیفی داشت .

تا اونو دید گفت : 

  • ADMIN
  • جمعه 13 تیر 1399
  • 49 بازدید
  • 0 نظر

داستان دنباله دار « اتوبوس شبرو بخش ششم »

همان جا كه بود زانو زد ، اتوبوس شب رو را تماشا كرد كه سر پيچ گشتي زد و ناپديد شد ، آخرين همسرايي ها " جان براون " قبل ازآنكه جمع شود و به سرعت آنرا دنبال كند مثل موجودي نامرئي در هوا باقي ماند .

جرمي ناليد :

- مچم پيپ خورده .

- مهم نيست .

نيك بلند شد و به طرف برادرش رفت .

- رسيديم منزل .

  • ADMIN
  • سه شنبه 10 تیر 1399
  • 96 بازدید
  • 0 نظر

فصل اول داستان دنباله دار کمبود عشق قسمت پنجم

-از فروشنده می پرسیدی این طرفها راهنمایی سراغ دارد یا نه؟ -پرسیدم ولی جواب داد،این موقع از روز هیچ راهنمایی این اطراف نیست. -ول کن پریا!ما که قرار نیست تا ته جنگل بریم.همون نزدیکی های جاده چادر می زنیم.پریا ساکت شد و چایها را سر کشید.به سرعت کیفهایشان را روی کولشان انداختند و به طرف در رفتند.پریا به طرف مرد برگشت،او همانطور پشت میز نشسته بود وبا سماجت به او می نگریست.تونی که متوجه کلافگی پریا شده بود پرسید: -چیزی شده؟ پریا روی سرش دست کشید و با صدای بلند گفت: -من روی سرم شاخ دارم؟ همه خندیدند.هلن گفت: -چیه؟دلت شاخ می خواد؟ -نه!ولی فکر کردم شاید شاخ دراوردم. مرد مسن لبخندی زد و پریا با عصبانیت از رستوران خارج شد.

  • ADMIN
  • سه شنبه 10 تیر 1399
  • 51 بازدید
  • 0 نظر

داستان دنباله دار چگونه برگردم فصل پنجم

می تونه خطرناک باشه ؟!

 

- می تونه که چه عرض کنم ، وضعیتشون خطرناک هست ! ... کلیه ایشون تقریبا از بین رفته ! نیاز به عمل فوری داره ! ضمن اینکه با کبودی هایی که روی ناحیه شکمی ایشون بود ، ما بررسی کردیم و فهمیدیم که احتمالا اصابت ضربه های محکم باعث آسیب ِ جدی ِ اون یکی کلیه ی ایشون هم شده ! در حقیقت ایشون دیگه کلیه ای ندارن ! ببینید خانوم ، همسرتون نیاز به پیوند سریع ِ کلیه دارن ! باید به سرعت براشون یه کلیه جور کنید !

 

- آخه من ... کلیه از کجا ...

 

دکتر داشت من رو نگاه می کرد که با استیصال با خودم حرف می زدم !

 

فکری به ذهنم رسید !

 

چشمام رو تنگ کردم و پرسیدم :

  • ADMIN
  • سه شنبه 10 تیر 1399
  • 114 بازدید
  • 0 نظر

داستان دنباله دار مسافر قسمت پنجم

- تو لدت مبارك، جيكوب.

 

من دستش را گرفتم،

 

- متشكرم.

 

مثل اين بود كه يك ماهي مرده را ب گيريد . همان موق ع به پايين نگاهي اندا ختم و ديدم

 

آستين اش بالا زده شد ه و م چ دستش را نشان مي دهد . چيزي روي پ وستش مي درخشيد

 

و اين آب باران نبو د. قرمز تيره بود، از لبه ي دست ش پايين مي چ كيد،ازقسمت گوشتالو د

 

انگشت شستش.

 

- خون .!

 

- خون چه كسي؟ خودش؟

 

او دستش را عقب كشيد، آن را در پشتش پنهان كرد . مي دانست آن را ديده ام . شايد مي

 

خواست آن را ببينم.

  • ADMIN
  • سه شنبه 10 تیر 1399
  • 67 بازدید
  • 0 نظر

داستان دنباله دار « عشق دردناک فصل پنجم»

_کی بود؟...

 

همون طور که داشتم به بقیه نگاه می کردم زیر لب گفتم:یعنی تو نمی دونی؟

 

چند لحظه چیزی نگفت/

 

_خودت خوب می دونی این خودسریات عاقبت خوشی نداره....

 

_فعلا که دچار بدترین عاقبت ممکن شدم....

 

بعد از اتمام جمله ام بهش نگاه کردم...

 

یه لبخند عصبی نشست گوشه ی لبش.

 

_عزیزدلم اینا که میرن...من و تو هم که میریم خونه...پس بهتره مواظب حرف زدنت باشی.....خودم می دونم که از قصد غذارو سوزوندی...پس فکر نکن با گوسفند طرفی....باید ادبت کنم....

 

رومو ازش برگردوندمو گفت:ازت نمی ترسم...

 

_واقعا؟

 

با استفهام به صورتم خیره شد....

 

_مثل سگ دروغ می گی....اگرم واقعا نمی ترسی...اشتباه می کنی!

 

زل زد تو چشمام.

 

نگاهم و ازش گرفتم و یه لبخند گول زنک نشست روی لبام چون همون لحظه رسیده بودیم به بقیه....

  • ADMIN
  • دوشنبه 09 تیر 1399
  • 119 بازدید
  • 0 نظر

داستان دنباله دار عروس خان فصل پنجم

بلند شدم تا جعبه بعدی را بیارم.پارسا آمد و گفت:تنها نمیتونی.چرا کسی کمکت نمیکنه؟

 

من در حالیکه زرد آلها را توی حوض میریختم روسریام را جلوی صورتم گرفتم.

 

گفت:این همه مدت تازه از ما رو میگیری؟

 

اما جوابش را ندادم.پارسا از حیات خارج شد.مادرش با حرص براندازم میکرد ولی من سر کار خودم رفتم.تازه درد بدنم شروع شده بود.لعنتی آنقدر محکم میزد که بدنم کوفته میشد.شب باز هم وقتو موقع کار شد،خودم در آشپز خانه ماندم و بیرون نرفتم،اما صدای پدرشان را میشنیدم که سراغم را میگرفت ولی مادرش با صحبت در مورد خواهرش حرف را عوض میکرد.صورتم زرد و بی رنگ و چشمهایم گود رفته بود،گونههایم بیرون زده بود و خیلی لاغر شده بودم.پدرم نمیدانست که دخترش کیسه بوکس زنهای دهاتی شده.

  • ADMIN
  • دوشنبه 09 تیر 1399
  • 60 بازدید
  • 0 نظر

داستان دنباله دار « شازده کوچولو بخش پنجم»

هر روزی که م یگذشت از اخترک و از فکرِ عزیمت و از سفر و این حرف ها چيزهای تازه ای دست گيرم می شد که

 

همه اش معلولِ بازتا بهایِ اتفاقی بود. و از همين راه بود که روز سوم از ماجرایِ تلخِ بائوباب ها سردرآوردم.

 

این بار هم بَرّه باعثش شد، چون شهریار کوچولو که انگار سخت دودل مانده بود ناگهان ازم پرسيد:

 

-بَرّه ها بت هها را هم می خورند دیگر، مگر نه؟

 

-آره. همين جور است.

 

-آخ! چه خوشحال شدم!

  • ADMIN
  • دوشنبه 09 تیر 1399
  • 44 بازدید
  • 0 نظر

داستان دنباله دار زیر گنبد کبود دو بخش پنجم

پارت راهب که می دید کار بسیار مشکلی است کم کم می خواست ک ه انصراف بدهد ولی خجالت کشید و در

 

همان موقع انگار ندایی از ته قلبش به او می گف ت : به خداوند توکل کن و پارت هم در ته دل ش با صدایی لرزان

 

که جز خداوند کسی دیگر آن صدا را نمی شنی د گفت: خدایا سکان کشتی زندگیم را به دستهای توانای تو

 

سپردم تو خودت راهنما و کمکم با ش و بعد که انگار نیرویی عجیب در جسم و روحش پدید آمده باشد مصمم

 

گفت: به یاری خداوند این مأموریت را با پیروزی پشت سر می گذارم .سپس سوسک نقره ای گف ت : که تو باید

 

ظرف نه روز دیگر به اردوی جلوی قصر باریان بیایی چون من به همراه سیمرغ و اردلان و باریان در آنجا منتظرتهستیم. ولی

  • ADMIN
  • دوشنبه 09 تیر 1399
  • 299 بازدید
  • 0 نظر

داستان دنباله دار خواستگار این قسمت « همون شب تو ماشین»

شایان و فریبرز، خان د ایی و زن پدر رو رسوندن خونه و دوتایی تو ماشین نشستن و »

 

« در حال حرکت با همدیگه حرف می زنن. شایان پشت فرمو نشسته

 

دیدي حالا شایان خان! وقتی من می گفتم یه همچین چیزي نمی شه، شما می گفتین بنده

 

پینو شه م! دیکتاتورم!

 

شایان : باید خودش تجربه می کرد و به این نتیجه می رسید.

 

فریبرز : طفلک خی لی سر خورده شد! دنبال هر پسري رفت، طرف غیرت و ناموسش رو

 

زد زیر بغلش و فرار کرد!

 

شایان : ماها غیرت و ناموس رو با خیلی چیزاي دیگه اشتباه گرفتیم! بدي کار اینجاس!

 

فریبرز یه لحظه مکث می کنه و بعد ضبط ماشین رو روشن می کنه. نوار داری وش تو »

 

ضبطه! آهنگ پریا. اول آهنگ پخش می شه و بعد ش داریوش می خونه : یکی بود یکی

  • ADMIN
  • دوشنبه 09 تیر 1399
  • 72 بازدید
  • 0 نظر

داستان دنباله دار بازگشت چوپان قسمت پنجم

بز شماره یک، کتاب را بر داشت. صفحه اول را باز کرد. ابتدا چند سطر آن را خواند و بعد پاره کرد و خورد.

 

همین طور صفحات بعد را. چنان غرق مطالعه و خوردن شده بود؛ که متوجه حضور گرگ خاکستری در

 

کنارش نشد. حتی زمانی که گرگ دستش را بر شانه اش گذاشت و پرسید:

 

- ببخشید می تونم بپرسم چرا اول می خونی بعد می خوریش؟

 

بز همین طور که سرش در مطالعه بود؛ جواب داد:

 

- بله می تونید بپرسید!

 

- پرسیدم چرا اول می خونیش بعد می خوریش؟

 

- چون بعضی مطالب ارزش خوندن نداره و فقط باید خوردشون؟

  • ADMIN
  • یکشنبه 08 تیر 1399
  • 103 بازدید
  • 0 نظر

داستان دنباله دار بابا لنگ دراز این قسمت  « بابا لنگ دراز عزیز»

بابا لنگ دراز عزیز

 

این یک نامه ي اضافی در وسط ماه است که مینویسم،براي اینکه خیلی احساس تنهایی میکنم.هوا بدجوري توفانی

 

است.چراغ هاي محوطه ي دانشکده همه خاموش است ولی من قهوه ي خیلی غلیظی خورده ام و خوابم نمی برد.امشب

 

شام چند نفر مهمان داشتم که عبارت بودند از سالی،جولیا و لئونورا فنتون.شام هم ماهی ساردین،مافین برشته(کیک

 

یزدي خودمونه فقط درشت تره)،سالاد،باسلق و قهوه داشتیم.جولیا گفت

  • ADMIN
  • یکشنبه 08 تیر 1399
  • 107 بازدید
  • 0 نظر

داستان دنباله دار اولین نگاه فصل پنجم

واست تولد قمری گرفتیم بس که مهمی ...

 

انگار بهترین خبر دنیا رو بهش دادن خیلی ذوق کرد . راستش کیکی که خریده بودیم یه کم آبرو ریزی بود چون اول صبح بود کیک تازه همون یکی رو داشت قنادی که یه خرس قهوه ای بود که دستاشو باز کرده بود و توش نوشته شده بود i LOVE U کلی بابت این موضوع خندیدیم و منم در حالی که فیلم می گرفتم گفتم : چون می دونستیم بچه ای و هنوز بزرگ نشدی کیک خرس واست سفارش دادیم ...

 

مامانم چشم غره ای رفت خودش هم حالش گرفته شد که تو جمع ضایعش کردم .

  • ADMIN
  • یکشنبه 08 تیر 1399
  • 83 بازدید
  • 0 نظر

داستان دنباله دار اسرار یک شکنجه گر فصل آخر

اولین بوسه . اولین لمس ،اولین عطش . نه ،هرچی هست هوس نیست ،چون گذرا نیست .

 

وقتی بند بند وجودت از علاقه لبریزه وقتی همه چیزو ،حتی خودتو گم میکنی و محو میشی دیگه چیزی بنام هوس موضوعیت نداره .

 

سرش رو به بالا بود ودستش دور گردنم . دستهای من دور کمرش بود ،نمیدونم میخواستم جلوی اونو از افتادن بگیرم یا خودمو که انقدر سفت گرفته بودمش . ونگاهم که حتی برای لحظه ای از چشماش برداشته نمیشد . حتی صدای ضربان قلبمو میتونستم بشنوم .

  • ADMIN
  • یکشنبه 08 تیر 1399
  • 68 بازدید
  • 0 نظر

داستان دنباله دار اتوبوس شبرو« بخش پنجم»

آخرين كسي كه سوار شد از همه ي آن هاي ديكر ع جيب تر بود . به نظر مي رسد تازه

 

از آتش سوزي فرار كرده. لباس هايش سوخته و پاره بود. از زير بغل ه ايش دود بلند

 

مي شد و وقتي بليط فر وش روي ش انه ه ايش زد و علامت " س يگار كشيدن ممن وع "

 

را نشانش داد فقط توانست سرش را به نشانه ي عذر خواهي تكان بدهد.

 

به هرصورت، حال و هواي مهماني شدت گرفته بود . دور تا دور نيك مردم چنان با

 

صداي بلند حرف مي زدن د كه وقتي مسافران طبقه ي بالا يك صدا شر وع كردن د به

 

خواندن آواز " جسد جان براون دارد در گور مي پوسد" كه ظاهر اً خ يلي باعث شادي

 

شان شده بود،

  • ADMIN
  • پنجشنبه 05 تیر 1399
  • 58 بازدید
  • 0 نظر

فصل اول داستان دنباله دار کمبود عشق قسمت چهارم

-فکر میکنی یکی از بچه ها باشه؟ پریا به طرف دختر رفت -اره هلن نیست؟ -یعنی ممکنه؟ -اهر مطمئنم. داد زد: هلن دختر به طرف انها برگشت و بالاخره لبخند زنان از دوچرخه پیاده شد و به طرف انها رفت. -سلام.چرا اینقدر دیر اومدید؟ تونی نگاه معنی داری به پریا انداخت: -این طوری نگام نکن خودت خوب میدونی تقصیر من نبوده. -پس تقصیر کیه؟اگه… هلن حرف پریا را قطع کرد: -شماها هنوز دست از این جروبحث ها برنداشتین؟ پریا اهی کشید و شانه هایشا بالا انداخت.تونی حرف را عوض کرد وپرسید: -تو چرا نرفتی؟ 

  • ADMIN
  • پنجشنبه 05 تیر 1399
  • 56 بازدید
  • 0 نظر

داستان دنباله دار «چگونه برگردم» فصل چهارم

نور سفیدی چشمام رو زد . تاری دیدم بعد از چند ثانیه از بین رفت . حس می کردم سنگینی بدنم برگشته . پس هنوز هم توی این دنیا بودم ! اما کجای این دنیا ؟!

 

سرم رو برگردوندم . دختر جوون دیگه ای روی تخت بغل دستی خوابیده بود . توجه ام به تخت و تجهیزات دور و اطرافم جلب شد .

 

توی بیمارستانم ! وبه دنبالش تمام اتفاقاتی که برام افتاده بود جلوی چشمم اومد .

 

پدرام !

 

زنگ کنار تختم رو فشردم ، چند لحظه بعد

  • ADMIN
  • پنجشنبه 05 تیر 1399
  • 47 بازدید
  • 0 نظر

داستان دنباله دار مسافر قسمت چهارم

- بله.

 

پدرم مي دانست مادرم را ناراحت كرده و سعي داشت شاد باشد و حرف بزند تا نشان بدهد

 

از كاري كه كرده شرمنده نيست.

 

- ما در ساوتوولد بوديم . جاي زيباييست.

 

_ آه بله.

 

مرد به من نگاهي اند اخت و ديدم جاي زخمي روي چشمش كشيده شده. از پيشاني اش

 

شروع مي شد و روي گونه اش به پايان مي رسيد و انگار چشمش را كمي به يك طرف

 

كشيده بود. اين چشمش كاملأ با آن يكي هم سطح نبود .

 

پدرم پرسيد :

  • ADMIN
  • پنجشنبه 05 تیر 1399
  • 62 بازدید
  • 0 نظر

داستان دنباله دار مزاحم همیشگی فصل چهارم

با بی حوصلگی برگشتم طرفش که به سرعت دست کرد تو کیفش ویه بسته کوچیک کادو شده دراورد وبه سمتم گرفت و گفت:البته قابل شمارو نداره!

 

حال و حوصله تعارف کردنو نداشتم به سرعت از دستش قاپیدم و گفتم :مرسی!خدافظ

 

تعجب کرد ،حتما با خودش میگفت نه به این نه گفتنش نه به این....خنده ام گرفته بود،سوار ماشینم شدم ،صدای نیما تو گوشم پیچید: میخواستم شماره منزلتون رو از دوستانتون بگیرم با خونواده مزاحم بشیم!با خودم گفتم خوب شد نگرفت!یا پیدا نکرد!اگه پیدا میکرد چی میشد؟حتما بچه ها فکر میکردن مشتریه!از سوال جوابایی که میخواست رد وبدل بشه بلند بلند خندیدم....تو همین فکرا بودم که احساس کردم یه سان تافه مشکی که شیشه هاشم دودی بود داره منو تعقیب میکنه!

  • ADMIN
  • پنجشنبه 05 تیر 1399
  • 65 بازدید
  • 0 نظر

داستان دنباله دار عشق دردناک فصل چهارم

یه ساعت , دو ساعت ... نمیدونم چقدر گریه کردم , فقط دیگه اشکام در نمی اومدباید یه کاری میکردم اینجوری فایده نداشت . از پنجره یه نگاه به بیرون کردم ... نه نمیشد ع ترتفاعش زیاد بود شکستن دستو پا رو شاخش بود, اونوقت یه بدبختی به بدبختیهای دیگه ام اضافه میشد

  • ADMIN
  • پنجشنبه 05 تیر 1399
  • 281 بازدید
  • 0 نظر

داستان دنباله دارجذاب عروس خان فصل چهارم

آن روزها تا هادی به مادر پارسا حق میدادم که از من متنفر باشد چون وقتی برای پسرم رفتم خواستگاری میخواستم عروسم از هر نظر مطابق میل من باشد.گویا پسرم را که اصل مطلب بود فراموش کرده بودم.ناگهان بر خود نهیب زدم:ترنم!پس این چه ایرادی بود که تو به مادر پارسا میگرفتی؟

  • ADMIN
  • پنجشنبه 05 تیر 1399
  • 59 بازدید
  • 0 نظر

داستان دنباله دار شازده کوچولو قسمت چهارم «ادامه قسمت هواپیمای شازده»

به این ترتيب از یک موضوع خيلی مهم دیگر هم سر در آوردم: این که سياره ی او کمی از یک خانه ی معمولی

 

بزرگ تر بود.این نکته آن قدرها به حيرتم نينداخت. می دانستم گذشته از سياره های بزرگی مثل زمين و کيوان و

 

تير و ناهيد که هرکدام برای خودشان اسمی دارند، صدها سيار هی دیگر هم هست که بعضی شان از بس

 

کوچکند با دوربين نجومی هم به هزار زحمت دیده می شوند و هرگاه اخترشناسی یک یشان را کشف کند

  • ADMIN
  • پنجشنبه 05 تیر 1399
  • 89 بازدید
  • 0 نظر

داستان دنباله دار زیر گنبد کبود دو بخش چهارم

بعد عقاب سر طلایی فرمانروای پرندگان بالهای خود را از هم باز کرد و گف ت : ای پادشاه بزرگ و مهربان، م ن هم

 

ده هزار پرنده را برای کمک به انسانها می فرستم ولی از میان ما پرندگان هم اقوامی به کمک شیابلو و سپاه

 

اهریمنی اش رفته اند که من نام آن خائنین را در دفتر سیاهم نوشته ام که نام آنها به ترتی ب : کلاغ، لاشخور،

 

خفاش و جغد است. بعد از اینکه صحبتهای عقاب سر طلای ی تمام شد سوسک شاخدار فرمانروای حشرات به

 

آرامی جلو رفت و گف ت :

  • ADMIN
  • پنجشنبه 05 تیر 1399
  • 128 بازدید
  • 0 نظر

داستان دنباله دار زیر گنبد کبود1بخش چهارم

پارت راهب این گونه شروع به تعریف سرگذشتش کر د . او گف ت : یک روز که پدر و مادرم داشتند از کنار

 

قبرستان قدیمی دهکدۀ محل زندگ ی شان عبور می کردند، دیو سیاه سر راهشان سبز شد و می خواست که مادرم

 

را با خودش ببرد که پدرم به او حمله ور شد و بعد از م د ت کوتاهی نبرد، چون پدرم قد ر تش کم بود و مرد

 

جنگجویی هم نبود بر اثر زخم های زیادی که در نبرد برداشته بود... 

  • ADMIN
  • پنجشنبه 05 تیر 1399
  • 122 بازدید
  • 0 نظر

داستان دنباله دار خاطرات دور فصل آخر

پدرام بی توجه به من رفت تو یکی از اتاقا که مربوط به مهمون بود و در و بست !

 

این بی تفاوتیاش از کجا نشات می گرفت ؟ نمی دونم ! منم کاریش ندارم !

 

رفتم تو اتاقمون و لباسم رو در آوردم و وارد حمام اتاقمون شدم تا موهامو از شر اون همه ژل و تافت و سنجاق سر راحت کنم !

 

وان رو هم پر ازآب کردم و یک ساعتی اون تو دراز کشیدم ! واقعا خستگیم در رفت . خودمو خوب خشک کردم ، موهامو سشوار کشیدم تا حداقل نیمه نم دار باشه ، یکم رو صورتم کار کردم تا پدرام یه وقت وحشت نکنه بیچاره ! اول منو با یه خروار آرایش ببینه حالا

  • ADMIN
  • پنجشنبه 05 تیر 1399
  • 147 بازدید
  • 0 نظر

داستان دنباله دار خواستگار قسمت «داخل یه ساختمون»

یه مامور، فریبا و مریم و شهره رو می بره و در یه اتاق رو وا می کنه و فریبا اینا می رن »

 

تو و مامور در رو قفل می کنه. دوربین فقط فریبا اینا رو نشون می ده که پشت در قفل

 

شده می ایستن. کمی بعد که بر می گردن، متوجه می شن که تو اتاق ( بازداشگاه) سر از

 

دختره! سه تایی تعجب می کنن! چند تا دخترا می آن طرف فریبا اینا. فریبا با تعجب از

 

« یکی شون می پرسه

 

شماها اینجا چیکار دارین؟!

  • ADMIN
  • چهارشنبه 04 تیر 1399
  • 57 بازدید
  • 0 نظر

داستان دنباله دار بازگشت چوپان قسمت چهارم

بز شماره 1 چشم از چوپان بر نمی داشت. گرگ شماره 1 هم همین طور. بز می خواست کتاب را ببرد و گرگ

 

بز را. بز نگاهی به گروه اش انداخت و گفت:

 

- نقشه رو مرور می کنیم. شما سه نفر، میرید جلوی چوپان و پایین و بالا می پرید ... این قدر سر و صدا

 

می کنید که کاملاً توجه چوپان بهتون جلب بشه. بعدگوسفند شماره یک به سمت مزرعه کلم فرار

 

می کنه. شما دو تا هم دنبالش می دویید. همین که چوپان افتاد دنبالتون. شما سه تا از جلوش به سمت

 

مزرعه آفتاب گردون می دویید. احتمالاً

  • ADMIN
  • چهارشنبه 04 تیر 1399
  • 102 بازدید
  • 0 نظر

داستان دنباله دار بابا لنگ دراز این قسمت،  «شنبه»

شنبه

آقا!این جانب افتخار دارد که کشفیات جدید خود را در زمینه هندسه به عرضتان برساند.جمعه ي گذشته به تحقیق خود درباره ي متوازي السطوح خاتمه دادیم و به منشورهاي ناقص پرداختیم.البته فهمیدیم که را ناهموار و سربالایی است.

 

یکشنبه

 

تعطیلات کریسمس هفته آینده شروع میشود و چمدان ها بسته شده.آن قدر چمدان در راهرو چیده اند که به زور

 

میشود از لاي شان رد شد. آن قدر همه هیجان زده اند که درس فراموش شده.یک دختر دیگر سال اولی اهل تگزاس

 

هم به جز من تعطیلات را در دانشکده می ماند و ما باهم قرار گذاشته ایم به پیاده روي هاي طولانی برویم و اگر یخی

 

باقی مانده باشد اسکیت بازي یاد بگیریم.بعدش

  • ADMIN
  • چهارشنبه 04 تیر 1399
  • 100 بازدید
  • 0 نظر

داستان دنباله دار اولین نگاه فصل چهارم

عید اون سال اولین سالی بود که جای خالی یه بزرگتر برامون ملموس بود من فکر نمی کردم بدون مامان جون اینقدر سخت باشه . کلا با خانواده ی مادری ام مانوس تر بودم تا پدری ...تصمیم گرفتیم خانوادگی بریم شمال . بابام از طرف شرکتشون جا گرفت تو خزرآباد و همه عازم ساری شدیم .همه که میگم خانواده ی خاله مینا و خانواده ی زیلا جون البته عمو حامد نیومد فقط شادی و خاله بودن .

  • ADMIN
  • چهارشنبه 04 تیر 1399
  • 146 بازدید
  • 0 نظر

داستان دنباله دار اسرار یک شکنجه گر فصل چهارم

حالا در رستوران کنار مرتضی نشسته بودم و انتظار میکشیدم تا لاله بیاد .

سعید با هزار زور و بدبختی رضایت داده بود که با نظارت مرتضی من و لاله همدیگرو ببینیم . البته من ولاله قبلاً بارها وبارها همدیگه رو دیده بودیم وباهم حرف زده بودیم اما الآن دیگه خیلی فرق داشت ،اونموقع خواهر سعید بود و منهم رفیق سعید و روز تاشب باهم بودیم اما الآن همه چیز فرق میکرد .

  • ADMIN
  • چهارشنبه 04 تیر 1399
  • 56 بازدید
  • 0 نظر

داستان دنباله دار اتوبوس شبرو بخش چهار(4)

در ضمن كثيف هم بود و بو مي داد ، بوي ترش خاك كهنه و مرطوب . نيك ميگ

خواست به او خيره شود ولي خودش را مجبور كرد تا به طرف ديگري نگاه كند .


موتور سوار خودش را روي يك صندلي كمي دورتر از او انداخت . نيك از گوشه چشم


كه نگاه مي كرد . مي توانست تصوير او را در شيشه پنجره ببيند .


عجيب اين كه مسا فرهاي خوش لباس ظاهرأ از بودن موتورسيكلت سوار در


جمعشان كاملأ خوشحال بودند . يكي از آن ها گفت :


_ به موقع به آن رسيدي!


با سر به اتوبوس اشاره كرد.

  • ADMIN
  • دوشنبه 02 تیر 1399
  • 65 بازدید
  • 0 نظر

داستان دنباله دار و جذاب چگونه برگردم فصل سوم

با تمسخر ادامه داد :

 

- اوه ، چه وضعیت رقت انگیزی ! مرده یا هنوز زنده اس ؟ موفق شدم از زندگی خلاصش کنم یا نه ؟!

 

و قهقه ی وحشتناکی زد .

 

با وجود وحشت اولیه ام با این کارش خونم به جوش اومد و حمله کردم طرفش . جیغ کشیدم :

 

- آشغــــال !

 

چشماش رنگ عصبانیت و خشم گرفت و اون هم اومد سمتم .

 

دستام رو برده بودم بالا تا با مشت و چنگ و سیلی ازش پذیرایی کنم .

 

مچ دستام رو گرفت و محکم نگه داشت . چنان فشاری رو به اونها وارد میکرد که هر لحظه حس می کردم استخوان هاش

  • ADMIN
  • دوشنبه 02 تیر 1399
  • 58 بازدید
  • 0 نظر

داستان دنباله دار مسافر قسمت سوم

- جان ...

 

مادرم خيلي آرام اسم پدرم را برد اما خيلي دير شده بود. خرابكاري انجام شده بود.

 

مرد گفت :

 

- متشكرم .

 

او در عقب اتومبيل را باز كرد.

 

فكر ميكنم توضيح بهتري دارم .

 

جاده اي دراز ، تاريك و پرت افتاده است كه اغلب از مناطق ييلاقي خالي و بدون a12

 

ساختمان عبور مي كند . مثل آنجايي كه ما حالا بوايم . هيچ چراغ خياباني نبود . حالا كه به

 

شانه ي جا ده آمده بو ديم، م ي بايست عملأ براي اتومبيل هاي ديگري كه عبور مي كردن د

 

كاملآ نامرئي باش يم . اين ج ايي در دنيا بود كه

  • ADMIN
  • دوشنبه 02 تیر 1399
  • 78 بازدید
  • 0 نظر

داستان دنباله دار و اجتماعی مزاحم همیشگی فصل سوم

اشک مثه رود از چشام پایین میومد آروم زیر لب گفتم:بله.

 

دوباره داد زد:نشنیدم؟؟؟؟؟

 

نگاش کردم و با نفرت گفتم:بله و بسمت اتاقم دویدم!

 

تا دو روز غذا نمیخوردم تا اینکه فکر فرار به سرم زد و ازونجا فرار کردم ...اما هیچ فایده ای نداشت نزدیک بود گیر مامورا بیافتم که اردشیر منو پیدا کرد ،اکیپ شادی کوچیک نبود یه باند بزرگ بودن که هر کثافت کاری ای که بگی توش میکردن!از ....بگیر تا مواد و مشروب و پارتی و قاچاق اعضا و دختر و مواد شنیده بودم که پشتشونم گرمه به کجا نمیدونم....

  • ADMIN
  • یکشنبه 01 تیر 1399
  • 71 بازدید
  • 0 نظر

داستان دنباله دار عشق دردناک فصل سوم

فک پایینم رو گرفت و صورتشو بهم نزدیک کرد و گفت :

 

- ولی من خوب بلدم که چجوری زبون دراز تو رو کوتاه کنم . و به لبام زل زد

 

با چندش صورتم رو از دستش بیرون کشیدم . از خودم بدم اومد که اینهمه در برابرش ضعیف و ناتوانم .... ترجیح دادم براش شام آماده کنم

 

واقعا این دیوونه کنترلی رو کاراش نداشت

 

در یخچالو باز کردم و یه بسته ژامبون برداشتم و گذاشتم رو میز , نون رو هم گرم کردم و گذاشتم بغل ژامبون ها

 

- این چیه؟

 

- تو شهر ما به این میگن شام , تو ولایت شما بهش چی میگن؟

 

اخماشو تو هم کرد و گفت : هی ... این آشغالا چیه به خوردم میدی؟

 

حوصله نداشتم جوابش رو بدم اگه مریض نبودم