- ADMIN
- یکشنبه 15 تیر 1399
- 71 بازدید
- 0 نظر
تا خانوم محمدی رو دیدم خودمو تو بغلش انداختم واز شدت خوشحالی و استرس های های شروع کردم به گریه کردن . اونم از صداش خوشحالیش مشخص بود ، کمرم رو ماساژمی داد و می گفت :
- اِ ... دختر گنده رو ببینا ! چرا داری گریه می کنی ؟! عوض خوشحالیته !؟! نکنه واقعا ناراحتی که شوهرت برگشته ؟!
با گفتن این حرف بازوهام رو گرفت و از خودش دورم کرد و با اخم با مزه ای گفت :
- آره ؟!
- نه به خدا ! از خوشحالیه ! حس میکنم انقدر استرس دارم که اصلا نمی تونم باهاش رو به رو بشم ... می ترسم همونجا از خوشحالی جلوش غش کنم !
وقتی این حرفو زدم ، خانوم محمدی خندید و گفت :
- عجب بابا ! تو دیگه کی هستی ! بیا ببینم ...