داستانـَک | بزرگترین مرجع داستان های کوتاه و بلند

  • ADMIN
  • دوشنبه 09 تیر 1399
  • 109 بازدید
  • 0 نظر

داستان دنباله دار عروس خان فصل پنجم

بلند شدم تا جعبه بعدی را بیارم.پارسا آمد و گفت:تنها نمیتونی.چرا کسی کمکت نمیکنه؟

 

من در حالیکه زرد آلها را توی حوض میریختم روسریام را جلوی صورتم گرفتم.

 

گفت:این همه مدت تازه از ما رو میگیری؟

 

اما جوابش را ندادم.پارسا از حیات خارج شد.مادرش با حرص براندازم میکرد ولی من سر کار خودم رفتم.تازه درد بدنم شروع شده بود.لعنتی آنقدر محکم میزد که بدنم کوفته میشد.شب باز هم وقتو موقع کار شد،خودم در آشپز خانه ماندم و بیرون نرفتم،اما صدای پدرشان را میشنیدم که سراغم را میگرفت ولی مادرش با صحبت در مورد خواهرش حرف را عوض میکرد.صورتم زرد و بی رنگ و چشمهایم گود رفته بود،گونههایم بیرون زده بود و خیلی لاغر شده بودم.پدرم نمیدانست که دخترش کیسه بوکس زنهای دهاتی شده.

باید تاوان چی را پس میدادم؟خودم هم نمیدانستم.پائیز شده بود و همه جا پر از برگ درختان بود.اگر دانشگاهم را ادامه داده بودم حالا سال دوم بودم.هر وقت دلم میگرفت از در پشتی به باغ میرفتم و ساعتی آنجا مینشستم.این تفریح من بود.مادرش نمیدانست وگرنه از رفتن من جلوگیری میکرد.در پائیز کار کم تر بود و شب نشینیها آغاز میشد .مراسم سال شوان برگزار شد.من آن روز خانه نبودم،پارسا مرا به مزرعه برد و شب آمدم.از ماندنم در اینجا یک سال میگذشت؛درست دو ماه بعد از مرگ شوان آمدم.خانواده حج سروان آماده میشدند تا عروسشان را ببرند.پدر پارسا جهاز قابل ملاحظهای تهیه کرده بود.مادرش به من فخر میفروخت و نمیگذاشت تا ببینم.گرچه مایل هم نبودم.میگفت من بد قدمم و نحسم.شگون ندارد به دیدن جهاز عروس بروم.

 

روزی که جهاز تارا را بردند شمین و شیلان هم آنجا بودند.با زحمت،اساس را پشت وانت بزرگی جا دادند و رفتند.باران میبارید و مادرش مرا مسبب آن میدانست.این اولین روستای بود که باران را بد میدانست.بعد از رفتن آنها مشغول مرتب کردن اتاقها شدم.آنقدر به هم ریخته بود که آدم نمیدانست از کجا شروع کند.به هر حال همه جا را مرتب کردم.

 

هیچ کس خانه نبود.این توری راحت تر بودم.برای خودم چای آوردم.هوا خیلی لطیف بود و باران قطع شده بود.ورقه خطاطیام را با قلم و مرکب آوردم و روی تخت نشستم.حالا حالاها طول میکشید تا آنها بیایند.این شعر را نوشتم:

 

نمیکنیای گل یک دم یادم که همچو اشک از چشمات افتادم

 

این شعر ناگهانی به یادم رسید.میخواستم به اتاقم بروم که در حیاط باز شد.یعنی به این زودی برگشتند؟به طرف در نگاه کردم و دیدم پارسا وارد حیاط شد و به طرف تخت آمد.هنوز مرا ندیده بود.داشت به طرف آشپزخانه میرفت،گفتم:سلام،شما برگشتید؟

 

او به طرفم برگشت و لبخندی زد که هزاران بار صورتش را زیبا تر میکرد ،گفت:سلام،منو ترسوندی.فکر کردم تو اتاقی.چرا بیرون موندی؟

 

_هوا خوب بود اینجا نشستم.حالا اگر چیزی نمیخواهید من برم.

 

جلو آمد.نزدیک و نزدیک تر.ناگهان چشمش به ورقههایم افتاد.نمیدانام چرا ورقهها را برداشتم و مثل بچهها پشتم قایم کردم.او نگاهی به من کرد و گفت:اون چی بود قایم کردی؟میخوام ببینم.

 

سرم را به اعلامت نفی تکان دادم و گفتم:نه،مربوط به خودمه.چیز خاصی نیست.

 

_بده میخوام ببینم!

 

وقتی دید هنوز هم آن را به دستش نمیدهم جلو تر آمد و کاغذ را از دستم در آورد.از برخورد دستش احساس خوشایندی به من دست داد.

 

گفت:چه شعر قشنگی!چه خط قشنگی!نمیدونستم مینویسی.

 

سکوت کردم.او گفت:منظورت از نوشتن این شعر چی بود؟

 

_منظور خاصی نداشتم.همین جوری نوشتم.

 

_ولی فکر میکنم تو یه قصدی از نوشتن اون داشتی.به هر حال اونو میزنم به اتاقم.تو هنوز اتاق منو ندیدی.من از این کارا خوشم میاد ولی باید بهتر بنویسی.

 

_یعنی این بد بود؟

 

_من اینو نگفتم.شعرت بوی غم میده.باید شعرهای شاد بنویسی،دوره غم تموم شده.

 

نمیدانام چرا با پارسا احساس راحتی میکردم.گفتم:برای شما بله،ولی برای من نه.

 

_چرا؟

 

_چراش واضحه.من وقتی خوشحال میشم که به شهرمون برگردم.

 

_میدونی که دیگه نمیتونی بری.تو باید اینجا ازدواج کنی چون این یکی از شرطهای ما بود.

 

جوابی ندادم.او گفت:حالا برام یه چای میاری یا خودم بیارم.

 

به خود آمدم و گفتم:نه،میارم.

 

چای خودم یخ کرده بود.رفتم و با شوق بی حدی برایش یک چای ریختم و آوردم کنارش گذاشتم.مردد بودم بنشینم یا بروم.پارسا گفت:بشین،چرا وایسادی؟

 

نشستم ولی ندنم چرا دلم شور میزد.پارسا انگار که حس کرده بود.گفت:چیه ناراحت به نظر میرسی؟

 

_میترسم مادرتون برگرده.آخه اون دوست نداره که ما اینجوری...

 

از نگاه پارسا بقیه حرفم را نزدم و سکوت کردم ولی تا نگاهم کرد سرم را پایین انداختم.او آرام گفت:چرا اینجوری منو نگاه میکنی؟از من میترسی؟

 

با عجله گفتم:نه،یعنی اره،نمیدونم.

 

با عجله رفتم به آشپزخانه و وقتی برگشتم پارسا رفته بود.بعد از مدتها زندگی سرد و خالیام با وجود پارسا گرم و زیبا شده بود،گویا دلتنگیها از یادم رفته بود.نمیتوانستم خودم را عادی جلوه بعدهام بنابرین سعی میکردم تنها باشم.آخر شب مادرش خسته از چیدن جهاز برگشت و من برایش چای بردم.او با آب و تاب تعریف میکرد که چطور خانواده داماد در حیرت این جهازی مانده بودند.حالا انگار سرگرم کارهای عروسی بود که با من کاری نداشت.دو روز دیگر خانمی برای درست کردن عروس آمد و او را آرایش کرد.لباس صورتی تنش کرده بودند.از رفتن تارا ذوق زده بودم چون او هم مرا کم آزار نداده بود.

 

همه چیز ساده ولی زیبا بود.مادرش به من اجئزه نداد که به حیاط بروم.همه چیز را از پشت پنجره نگاه میکردم.سینی بزرگی پر از حنا و شمعهای روشن روی سر مادر داماد بود.ساز و دهل زدند و طبقهای پر از هدیه برای عروسشان آوردند.پدرش لطف کرد و چند کارگر برای کمک به من و زینب خانم گرفت.

 

تا رسیدند گوسفندی جلوی پایشان زمین زدند.مادرش خوشحال به این طرف و آن طرف میرفت.پدرش با مردها مشغول سلام و احوال پرسی بود.پسرهای جوان با دخترهای جوان دست به دست،ظرفهای شیرینی را وارد اتاق میکردند.

 

شیلان و شمین با زینب خانم پذیرایی میکردند.من خانواده شوهر تارا را نمیشناختم ولی هیوا را ،که داماد بود،شناختم.شرکو داشت گوسفندی را جمع و جور میکرد و شاهو خونها را میشست ولی پارسا در بین مردا ایستاده بود.نمیدانام چرا نگاهی توی آینه به خودم انداختم.اگر روزی قسمتم بشود حتما عروس زیبائی میشوم.

 

فصل چهارم:قسمت ۶

 

به هر حال آن شب تمام شد و آنها رفتند.من مشغول نظافت اتاقها شدم.همه توی اتاق تارا بودند و میگفتند و میخندیدند.قرار بود فردا ظهر بیایند تا عروس را ببرند.ناهار و شأم پای خانواده داماد بود.فردا باز هم مناظر شب قبل تکرار شد.سر تارا چاددر سفیدی اندخته بودند که به آن پول سنجاق شده بود.هیچ جای صورتش معلوم نبود.او میرفت و من ذوق میکردم.

 

همه پشت سرش از خانه خارج شدند و بعد از اینکه حیاط خلوت شد بیرون آمدم.خانه ساکت شده بود اما هنوز صدای ساز و دهل از دور شنیده میشد.وقتی به اتاقهای به هم ریخته نگاه کردم دلم گرفت؛آنقدر کثیف بود که نمیدانستم از کجا شروع کنم.

 

همیشه اینجور موقعها دلم میخواست جارو برقی عمه آنجا بود.به این ترتیب اتاقها را تمیز کردم و ایوان را شستم.خیلی خسته شدم.ساعت نزدیک چهار بود که رفتم سراغ مهمان خانه.آنجا جهنم واقعی بود.کلی از وقتم آنجا سپری شد.هوا تاریک شده بود که به آشپزخانه رفتم و آنجا را مراتب کردم و کمی شأم خوردم.میدانستم پارسا نامه پدر را از لایه پنجره اتاقم اندخته اما آنقدر کار داشتم که فراموش کرده بودم آن را بخوانم.نامه را برداشتم و آمدم بیرون.هوا سرد بود ولی از بوی چراغ بهتر بود.بعد از اتمام نامه به طرف اتاقم رفتم.یل لحظه برگشتم و دیدم پارسا روی پلهها نشسته.حول شدم و گفتم:سلام!شما برگشتید؟فکر کردم شأم میمونید.

 

او گفت:نه،حوصله شلوغی رو ندارم.میخواستی بری اتاقت؟

 

_بله،آخه کارامو انجام دادم.

 

_بیا یه چای بده بخورم که خیلی خسته ام.

 

برگشتم به آشپزخانه و برایش یک لیوان چای ریختم و کنارش گذاشتم و خواستم بروم که گفت:بشین،کجا میری؟

 

حرفی نزدم و این طرف تخت نشستم.پرسید:امشب چه حالی داری؟

 

_من؟

 

_اره،غیر از تو مگه کسی هم اینجاست؟

 

_خوب منم خوشحالم.این اواخر این جاها دلگیر شده بود.

 

او چای را جلویم گذاشت و گفت:بخور.سرد شده.

 

_مهم نیست؛من چای داغ نمیخورم.

 

پارسا بدون اینکه نگاهم کند گفت:شب اول یادمه،مادرم زورت میکرد چای داغ بخوری.

 

و بعد زد زیر خنده.بلند بلند میخندید.از خندیدنش،هم خوشحال میشودم و هم فکر میکردم مرا مسخره میکند.ناگهان ساکت شد و گفت:چیه،چرا نمیخندی؟من ناراحتت کردم؟

 

سر بلند کردم و توی چشمان سیاهش نگاه کردم و گفتم:نه،نمیخوام امشب عروسی خوهرتونه،ناراحت بشین ولی من انگار خندیدن یادم رفته.

 

_چرا؟

 

_چرا یادم نره؟وقتی از پشت پنجره این صحنهها رو میدیدم آرزو میکردم تا منم پیش پدرم بودم؛این آرزوی قلبی منه.

 

وقتی به چهره پارسا نگاه کردم از حرفم پشیمان شدم.گفتم:من نمیخواستام شما رو ناراحت کنم.

 

او از جا بلند شد و گفت:کمی فرصت بده.شرایط زندگیتو عوض میکنم.

 

با خوشحالی از جا پریدم و دستهایش را توی دستم گرفتم و گفتم:یعنی میتونم امیدوار باشم که بار دیگه پدرمو میبینم.

 

پارسا به حالت عجیبی به من نگاه کرد و گفت:اگه بری بازم باید برگردی و تا آبد اینجا بمونی.

 

_نمیدونم.فقط میدونم که دلتنگ خانوادهام هستم.

 

یکدفعه نگاه به دستهایم کردم.دستهایش را رها کردم و گفتم:منو ببخشید.من،من اصلا منظوری نداشتم.

 

اما پارسا متفکرانه به من خیره شده بود.برای خاتمه دادن به این بحث گفتم:وای!چایها سرد شدن.میرم عوضشون کنم.

 

ولی پارسا متفکرانه رو به رویم ایستاده بود.توی چشمهای سیاهش یک دنیا امید و اعتماد نهفته بود.آرام گفت:تا حالا کسی بهت گفته که چشمای قشنگی داری؟

 

نمیتوانستم حرفی بزنم،از خجالت آب شدم.پرسید:چرا جوابمو نمیدی؟

 

بدون آنکه سر بلند کنم گفتم:بله،غیر ز شما یکی دیگه بود که همیشه اینو تو گوشم زمزمه میکرد.

 

از حالت چهره پارسا فهمیدم که فکر کرده من با کسی رابطه داشتم چون آرام و قرار نداشت.این را حس میکردم.با خشم گفت:اون کی بود که این حرفو زد؟

 

_پدرم.

 

پارسا آرام شد و گفت:پاشو دختر!بیا برو این چایها رو عوض کن.

 

ولی وقتی برگشتم رفته بود.فردای آن روز مادرش برای پا تختی رفت.وقتی میخواست از در خارج شود گفت:ای دختر با توأم!

 

گفتم:بله.

 

_مردا بعد از ظهر خونه هستن،بهشون برس تا شب برگردم.

 

فصل چهارم:قسمت ۷

 

آن روز دعا میکردم که مادرش همیشه گرفتار باشد.ساعت نزدیک شش بود که کتری و قوری را بردم پشت در بگذارم که یکدفعه پدرش در را باز کرد و گفت:بیا برامون چای بریز.امشب زن نداریم.تو راحتی.

 

بلند بلند خندید.حرفی نزدم و داخل اتاق شدم.پارسا پاین پنجره نشسته بود.شرکو گوشه اتاق نگاهم میکرد و شاهو که همیشه ساکت بود داشت چاقو تیز میکرد.برای همه چای ریختم و خواستم خارج شوم که پدرش پکی به قلیان زد و گفت:کجا میری دختر جان؟چرا از ما فرار میکنی؟حالا تک دختر این خونه توی.

 

باز هم سکوت کردم.از نگاه آنها خجالت میکشیدم.پدرش گفت:این چند روز ندیدمت.کجا قایم شودی؟

 

سر بلند کردم و گفتم:قایم نشده بودم.کارا زیاد بود.

 

_خیلی خسته شودی.عیب نداره تلافی میکنم.برای عروسی ات ما زحمت میکشیم.یه جشن مفصلی میگیریم و صاحب خونه و زندگی ات میکنیم.

 

سرخ شدم و سرم را پایین انداختم.

 

شرکو گفت:خوبه تارا رفت.میدونام زیاد اذیتت میکرد ولی تو با گذشت تر از اونی.

 

این اولی باری بود که او با من حرف میزد.نگاهش کردم.ته چهرهاش شبیه مادرش بود.قدش از پارسا کوتاه تر و هیکلش پهن تر از او بود.گوی پارسا با آنها فرق داشت.

 

گفتم:نه اینجوری نبود.

 

شرکو همان طور به من خیره شده بود.پدرش گفت:خوب رسمای ما رو دیدی،خوشت اومد؟میدونم تهران اینجوری نیست.

 

_نه،اونجا با اینجا کلی فرق داره.

 

_کدومش رو بیشتر دوست داری؟

 

خودشان خوب میدانستند من عاشق راسمهای خودمان بودم.ولی انگار اعتراف میگرفتند.

 

گفتم:فرقی نداره.مهم اینه که دختر و پسر بتونن با هم زندگی کنن.

 

پدرش با علاقه گفت:به به!آفرین!چه حرف قشنگی زدی!پارسا حق داره میگه تو کم حرف میزانی،ولی حرفهات به دل میشینه.

 

زیر چشمی نگاهی به پارسا کردم.داشت نگاهم میکرد.شرکو گفت:تو چند تا خواهر و برادر داری؟

 

_خواهر ندارم.یک برادر دارم که ایران نیست.

 

_اکثر تهرونیها اینجوری هستن.در حالی که ما نمیخوایم از این روستا پامون رو بیرون بذاریم.

 

بعد ادامه داد:امروز کار رو ول کن.اینجا بمون تا حرف بزنیم.

 

_برم راحت ترم.

 

پدرش خندید و گفت:چیه از طرفه میترسی؟

 

جواب ندادم،منتظر شدم تا اشارهای به رفتنم بکنند ولی حرفی نزدند.

 

مادرش هرروز اشک ریخت و به بهانههای مختلف به دیدن تارا میرفت و به این ترتیب یک ماه گذشت.خانواده سروان ناراحت میشدند که چرا مادر پارسا زیاد آنجا میرود.اینجوری عروسشان بد عادت میشد.بالاخره آن شب صدای فریاد پدرشان را شنیدم که میگفت:زن همینو میخواستی؟هر روز راه بیفت برو اونجا.دید سروان چی پیغام داده؟

 

_میگی چه کنم؟دلم داره آتیش میگیره.دوری تارا،اختلاف شمین و فواد سر بچه،شیلان با اون مادر شوهرش؛این طرف پارسا که حرصم میده.میگم ونوشه رو بگیر بارات عروس لایقی میشه،میگه نه.

 

پدرش گفت:نخیر!وانوشه به درد پارسا نمیخوره.عروس پارسا رو من انتخاب میکنم.

 

_مگه حاجی تو میخوای زن بگیری؟

 

_من از سلیقه پسرم خبر دارم.تو هم زیاد خونه هیوا نرو.

 

تارا خیلی زود باردار شد.مادرش هر روز یک مدک غذا برای تارا میبرد و این باعث میشد تا داماد اولشان هوس ازدواج دوم برای داشتن فرزند بکند و این آغاز اختلاف شد چون فواد بچه میخواست و شمین باردار نمیشد.آن شب فواد و زیور،مادر شوهر شمین،با شوهرش آمدند تا شمین را ببرند چون او از ظهر به قهر آماده بود.هاج رمضان پدر شوهرش با ناراحتی گفت:آخه حاجی ادریس این که گونه نیست،خوب دوازده ساله صبر کردیم،پسر منم آرزو داره،بچه میخواد.

 

پدرش با دلخوری گفت:چی بگم؟عقل من به این کارها قد نمیده.

 

_خوب هر کاری دخترت گفته ما کردیم آخرش هیچی.

 

ناگهان زیور خانم گفت:آخه شمین بچه شده.میاد قهر که چی؟این کارها مال بچه هاست.

 

شمین با گریه گفت:من طاقت هوو ندارم.

 

_من آدم نیستم که دو تا هوو دارم؟

 

مادر پارسا گفت:تو با دختر من فرق داری،روز اول گفتم به پسر هاج رمضون دختر ندیم؛مثل باباش سه تا زن میگیره.

 

زیور خانم گفت:حالا چیه بد کردیم دوازده سال با اجاق کوری دخترت ساختیم.

 

اما مادر پارسا با عصبانیت گفت:پاشو خودتو جمع کن!با اون پسر بی سر و پات.

 

_ما بی سر و پاییم؟باشه ولی دخترت عیب داره.شیلانم یه دونه زاییده،لابد تارا هم یه دختر تنگ هیوا میندازه.

 

_به تو مربوط نیست به کار دخترام اینطور دخالت میکنی.تازه از کجا معلوم،شاید ایراد از پسر تو باشه.

 

صدای پارسا تنم را لرزاند که گفت:بس کن مادر!پاشو برو تو اتاق.

 

مادرش رفت و کمی این طرف و آن طرف را پائید و گفت:حاجی دلخور نشو منظور بدی نداشتم،تو دعوا نقل و نبات خیر نمیکنن.راستی این دختر خون فصل کجاست؟ما یک برام ندیدیمش.

 

_با اون چیکار داری؟

 

_یک ساله اومده اینجا هیچ کس اونو ندیده.خوب اگر شوهرش میدید،بدید به ما.کس و کاری هم که نداره.

 

یکدفعه پارسا نعره زد:بلند شو برو بیرون با اون حرفهای مفتت!

 

_وای!چیه پارسا جان مگه حرف بدی زدم؟

 

شرکو گفت:تو برای دخترهای رو دست مونده خودت دست بالا بزن.

 

_از کم لطفی شما پسرها!

 

یکدفعه مادرش در اتاق را باز کرد و گفت:به تو چه که باراش شوهر پیدا میکنی؟تا چشمت کور بشه!از خونهام برو بیرون.

 

_تو چرا بهت برمیخوره؟تو که داشتی به زور اونو به گل محمد میدادی.

 

یکدفعه پارسا فریاد زد:بسه دیگه!برید بیرون.همین حالا!

 

هاج رمضان گفت:پاشو دختر با این کارهات ما رو هم خراب کردی.

 

آنها شمین را علی رغم گریه و زریاش بردند.

 

فصل چهارم:قسمت ۸

 

بعد از رفتن آنها،مادرش مرا به اتاق دیگری برد و نگاهی به من انداخت و گفت:این بلاها از قدم نحس تو به سرم اومده،تو با وجود نحست...

 

در یک لحظه چفت در را انداخت و به من حمله کرد.توی سر و صورتم زد،دستهایم را گاز گرفت و موهایم را کند.یکدفعه در شکسته شد و مردها وارد اتاق شدند.حاجی زنش را از روی من بلند کرد.زینب خانم رسید و چادری به دورم پیچید.پدرش فریاد زد:چرا زدیش؟به این چه که کتکش میزنی؟

 

شرکو گفت:مادر،اینکه گناهی نداره.

 

اما مادرش فریاد زد:پارسا بس نبود حالا شرکو از اون دفاع میکنه.

 

بلند شدم و به اتاقم رفتم.هیچ راهی جز ادامه این زندگی نداشتم.به درستی نفهمیدم چرا مرا زد ولی با بی رحمی این کار را کرد و هر بار که میزد احساس حقیر بودن میکردم و دلم میخواست بمیرم.آن روز باز هم برای تارا غذا برد.او آرزو میکرد تارا پسری به دنیا بیاورد.غروب نروز ونوشه و خاله اسرین آمدند ولی من اصلا جلو نرفتم.زینب خانم به جای من پذیرایی کرد و من کارهای او را انجام دادم.صدایشان را میشنیدم.

 

مادرش میگفت:نمیدونی ونوشه جان،چه قدر خاله دلتنگت بود!چرا دیر میای؟

 

_خاله شما نمیاید.از بی مهریها داریم غریبه میشیم.

 

_من منتظر روزی هستم که عروسم بشی و تا آبد پیشم بمونی.

 

پدرش گفت:اسرین خانم،هاج زاهد چطوره؟

 

_خوب بود،سلام رسوند.ولی نتونست بیاد چون کار داشت.

 

مادرش گفت:ونوشه گل خونه خودمه.یه بخت خوب هم براش سراغ دارم همین دور و براست.

 

_وای خاله طرفه!میذاری بشینم یا برم تو پستو؟

 

_چرا پستو؟تو باید روی سرم بشینی.

 

_تارا هم رفته.اینجاها حسابی سوت و کور شده.

 

_عروسم میاد جاشو پر میکنه عزیزکم.

 

وقتی ظرفها را میشستم زینب خانم گفت:حاجی سراغتو میگرفت.تو چای رو ببر.

 

_نه تو رو خدا مخصوصا حالا که مهمون دارن.

 

_اینجوری بهانه دستشون نده،تو که طرفه رو میشناسی،چای رو ببر و اعتنای نکن.

 

بالاخره بساط چای را بردم پشت در بگذارم که مادرش در را باز کرد.

 

گفتم:سلام چای آوردم.

 

او نگاه کنجکاوانهای به من انداخت و گفت:بیارش تو.

 

وسایل چای را داخل اتاق بردم.آنها به من نگاه کردند،ولی من اصلا به خاله و دختر خالهاش نگاه نکردم.مادرش گفت:بشین،چرا وایسادی؟

 

با صدای گرفتهای گفتم:کار دارم،میرم به کارام برسم.

 

_ولش کن!زینب هست.بشین تا ونوشه تو رو ببینه.

 

کنار در نشستم.او نگاه دقیقی به من انداخت و گفت:هان!پس دختر خون فصل اینه.

 

جوابش را ندادم.پدرش گفت:چرا نیومدی با ما شأم بخوری؟

 

خاله پارسا مدتی مرا پائید و گفت:واله بیش تر نمیذاشتم ونوشه بیاد،برای این بودکه خون فصلها شوم هستن.

 

سرم را بلند کردم و نگاهی به خاله پارسا انداختم.او آب دهانش را قورت داد و گفت:وای!چرا با اون چشای سبزت اینجوری نگاه میکنی؟

 

اما من جوابش را ندادم.

 

مادرش گفت:امشب عجیب شودی،مگه با تو حرف نمیزنن؟

 

بعد از مدتی بلند شدم و ایرون آمدم.نمیخواستام حرفهایشان رأ که مثل مذاب داغ بود بشنوم.آنقدر بی حوصله بودم که حد نداشت.دیگه از زخم زبانهای مادرش خسته شده بودم.فصل سرما خوبیش این بود که مردها خانه بودند و کم تر بیرون میرفتند،و او کمتر میتوانست مرا آزار دهد.هنوز زمستان نیامده و تارا دو ماهه باردار بود.فردای آن روز همگی به خانه شمین رفتند.با ضبط کوچکم به باغ پشتی رفتم،دلم میخواست تنها باشم.جمعه دلگیری بود.یکدفعه صدای پارسا را شنیدم که گفت:چرا اینجا تنها نشستی؟

 

با عجله از جا پریدم و گفتم:سلام.

 

او کنارم نشست و گفت:سلام،چرا تنهای اومدی اینجا؟

 

_همنجوری.

 

_همین جوری نمیشه.حتما علتی داشته.

 

غیر از اینجا ،جایی رو ندارم که برم.

 

_بشین.

 

_میخوام برم کارامو انجام بدم.

 

_تو کاری نداری غیر از اینکه کنار من بشینی.

 

_ولی...

 

_ولی بی ولی.از اینکه حرفم دو تا بشه بیزارم.

 

نشستم ولی دلم شور میزد.میترسیدم مادرش سر برسد.میخواستم صدای ضبط را کم کنم،اما دستم را گرفت و فشرد و گفت:چه کارش داری؟بذار بخونه.

 

_آخه گفتم شاید دوست ناداشته باشید.

 

در همان حال سعی داشتم دستم را از دستش بیرون بیارم.

 

گفت:چیه ناراحتی من اینجام؟

 

_میدونی که مادرتون اگه بیاد خیلی بد میشه.

 

_میترسی دوباره کتکت بزنه؟

 

حرفی نزدم.او نزدیک تر آمد و گفت:این قدر سر سختی نکن.تو حالا عضو خانواده ما هستی.

 

_نه،اینطوری نیست.

 

_چرا؟

 

_دوست دارم پیش خانوادهام باشم.اینجا برای خودم جایی نمیبینم.

 

_برای چی؟

 

_برای رفتاری که با من میشه و فقط هم به خاطر مرگ برادرتونه.

 

_شوان رو میگی؟تو که اصلا اونو ندیدی.

 

_دلم برای همین چیزها میسوزه.آدمی که ندیدم،نمیدونم چه شکلی بوده.الان یک ساله که مرده و با مرگش اختیار زندگی را از من گرفته.نمیتونم اونجوری که میخوام زندگی کنم و باعث آزار همه هستم.اونوقت میگید که عضوی از شما هستم.یک غریبه همیشه غریبه است.

 

تمام مدت پارسا با دقت به من نگاه میکرد.دستهایم را از دستش در آوردم و گفتم:از تمام توجهی که به من داری ممنونم،ولی میخوام این کارو نکنی.

 

_چرا؟

 

_چون ادامه زندگی رو توی این محیط برام مشکل تر میکنی.

 

_هیچ فکر کردی چرا از تو دفاع میکنم،به قول خودت غریبه؟

 

نگاهی به او کردم.لبخندی زد و گفت:چیه چرا اینجوری نگام میکنی؟

 

سکوت کردم.پارسا گفت:جواب ندادی؟

 

_نمیدونم چی بگم ولی تا حالا...یعنی...

 

حرفها را گم کرده بودم.گفت:بهتره رو راست باشم و حرف آخر رو بزنم؛تو میدونی اینجا باید عروس بشی؟

 

با تعجب گفتم:عروس بشم!اینجا؟پس پدرم چی؟

 

_اختیار دار تو ماییم.نه پدرت.نمیتونی همنجوری تو خونهای که سه تا مرد هست باشی.

 

_خوب میگی چیکار کنم؟

 

پارسا مدتی ساکت شد و بعد به من نگاه کرد و گفت:میخوام عروس من بشی.

 

ناگهان جا خوردم.با تعجب پرسیدم:چی!شما چی گفتید؟

 

اما پارسا با آرامش گفت:میخوام با من عروسی کنی،چیز دیگهای نگفتم.

 

_ولی شما مطمئنید که اشتباه نمیکنید چون مادرتون...

 

اما پارسا بلند شد و با بی حوصلگی گفت:برای پدرت بنویس اگه میخواد بید.چون به زودی تو رو به خونه خودم میبرم.

 

فصل چهارم:قسمت ۹

 

خوب میدانستم قدرت مخالفت ندارم چون من باید میماندم و از طرفی راضی بودم که شوهرم پارسا باشد.تو فکر بودم که پارسا دستم را گرفت و گفت:حالا بیا بریم تو،سرما میخوری.همین کار که گفتم انجام بعده.

 

آهسته گفتم:باشه.

 

وقتی وارد حیاط شدیم،مادرش و ونوشه و خاله اسرین با چشمانی از حدقه بیرون زده به ما خیره شدند.پارسا داشت میرفت بیرون که یکدفعه مادرش به من حمله کرد و گفت:دختره بی حیا!محرم نا محرم سرت نمیشه؟با پسرم چه کار داری؟

 

دستهایم را جلوی صورتم گرفتم که پارسا فریاد زد:ولش کن!اگر دست بهش بزنی،اون موقع با من طرفی.

 

_پارسا چی گفتی؟این چه حرفی بود که زادی؟

 

پارسا جلو رفت و گفت:همین که گفتم،چرا میزنیش؟اونم جلوی همه؟

 

_همه!همه کی هستن؟مگه خاله و ونوشه غریبه اند؟

 

_اره غریبه اند!مگه چی کار کرده که میزنیش؟اونو به جای شوان آوردی نیاوردی که بزنیش.

 

_ولی پسرم تو مادرت رو ول میکنی که اونو...

 

_بسه دیگه.تمومش کن!برو کاراتو بکن.به زودی عروس میاری.

 

_چی،عروس میآرم؟میدونستم.دیدی ونوشه،خودش گفت.

 

پارسا بیرون رفته بود و مادرش هنوز نمیدانست که منظور پارسا از عروس،من بودم.غروب بود که همه آنها رفتند تا سریع به تارا بزنند،ولی مادرش نرفت چون کمی از هیوا دلخور بود.شب موقی که چای میخوردند پدرش با رضایت گفت:خوب دختر جان،امشب میخوام باهات حرف بزنم.بشین.

 

آن شب شرکو و شاهو نبودند.مادرش داشت خیاطی میکرد.لباسهای بچه تارا بود که میدوخت و توی بقچههای گلدار میذاشت.

 

پدرش گفت:میدونی که تا آباد نمیتونی تنها باشی.باید شوهر کنی.

 

مادرش گفت:چیه خواستگاری براش پیدا شده؟

 

_تو حرفم نپر،بذار حرفم رو بزنم.در این هنگام رو به من کرد و گفت:چون تو به راسم ما اومدی،باید اینجا بمونی و عروس بشی.تا حالا هم به خاطر سال شوان صبر کردیم که آن هم گذشت.

 

مادرش گفت:حاجی از چی میخوای حرف بزنی؟

 

_یک دقیقه دندون روی جیگر بذار تا حرفم تموم بشه.

 

_اینجا عروس بشه یعنی چی؟

 

_یعنی عروس من بشه.

 

_عروس تو؟

 

_آره عروس من.اون واسه شوان اومده.مثل اینکه راسم و رسومات رو فراموش کردی.

 

_یادم نرفتهام.ولی روشن کن کدوم یکی از پسرات اینو میخوان.

 

شاید در آن لحظه مادرش به فکرش هم نمیرسید که پارسا مرا میخواهد.پارسا از لب پنجره بلند شد و کنارم نشست و گفت:من میخوامش.

 

مادرش فریاد کوتاهی کشید و گفت:چی!چی!تو میخیش؟تو که قراره ونوشه رو بگیری.

 

_کی گفته؟من اینو میخوام تا مردش باشم و بالای سرش.اون مهمون ماست ولی میمونه.یه آشنای قریب که جای خودشو باز کرده.

 

_اما اونم غروبی شاهد بود که گفتی کار داریم.

 

_خوب برای آوردن این عروس گفتم.

 

_شما دست به یکی کردید که منو عذاب بدید!

 

پدرش گفت:دخترم بقیهاش با خودته.حرف من تموم شد.

 

مادرش بلند شد و رو به رویم نشست و گفت:آهان!پس باید انتخاب کنه!اره،شوان که جوون مرگ شد،حالا هم پارسا_پسر گلم_میخوادش.

 

و بعد به گریه افتاد.

 

پدرش گفت:بسه دیگه!زن آروم باش!اون خون فصل ماست پس باید اینجا بمونه.برام نوه پسری میاره تا جای پسرم رو پر کنه.

 

من خجالت زده سرم را پایین انداختم.

 

مادرش گفت:پس تو میخوای عروس بشی؟جواب بعده.

 

برای اولی بار گفتم:چی بگم؟

 

_از اون حرفها که پارسا رو اسیر کرد.

 

پارسا گفت:مادر بسه!دیگه از این حرفای بی خودی نزن،اون برات عروس خوبی میشه.

 

و بعد از لب طاقچه روسری سفیدی برداشت،روی سرم کشید و گفت:یه عروس زیبا و بی گناه به خونهام میاد.تاوان شوان پس داده شد،حالا باید به چشم عروست نگاش کنی.

 

مادرش هنوز خشگین نگاهم میکرد.پدرم بلند شد و بوسه گرمی بر پیشانیام زد.تمام نیرویم را جمع کردم و گفتم:من سعی میکنم عروس خوبی براتون باشم،نمیگم جای دخترتون،ولی شما رو تنها نمیذارم و فکر میکنم شما مادرم اهستین چون هیچوقت مادر نداشتم و جای خالی اونو شما برایم پر میکنین.

 

مادرش با عصبانیت گفت:از قرار معلوم من غریبه بودم،آره؟

 

جوابی ندادم.

 

فصل چهارم:قسمت ۱۰

 

خبر ازدواج من و پارسا مثل بمب ترکید.قیافه ونوشه را فراموش نمیکنم که با قهر و گریه آنجا را ترک کرد.همان روز نامهای سفارشی نوشتم و بار دیگر پارسا زحمت پست آنرا به عهده گرفت.

 

دو هفته بعد شیلان و تارا آمدند.وقتی برایشان چای بردم،شیلان گفت:ما هنوز اسم این عروس رو نمیدونیم.عروس!اسمت چیه؟

 

_ترنم.

 

تارا با بی تفاوتی گفت:مادر بی چاک و چونه عروس اومد به خونات!خوشحالی نه؟

 

اما مادرش در حالیکه با غضب نگاهم میکرد،رویش را برگرداند.بیچاره من!

 

شیلان گفت:خوب،عروس خانم چه حالی دری؟

 

تارا با نفرت گفت:ولش کن شیلان!بذار بره.

 

اما من با آرامش گفتم:امیدوارم با هم خوب باشیم و به همدیگه کمک کنیم.منو به چشم خواهرتون ببینید.بیاید به جای کینه و دشمنی،با هم مهربون باشیم.

 

هر سه به من نگاه میکردند.مادرش گفت:این حرفهای قشنگ رو کی یادت داده،هان؟

 

حرفی نزدم.ناگهان پارسا وارد شد و روی ایوان پرید.همه سلام کردیم.او کنار شیلان نشست و گفت:یه چای بده بخورم.تو چطوری شیلان؟

 

آنها صحبت میکردند.وقتی پیش پارسا بودم،کسی آزارم نمیداد.چای بردم و جلوی همه گذاشتم و خواستم برگردم که پارسا گفت:بشین،کجا میری؟

 

وقتی نشستم احساس شادی میکردم.از توجه هرچند کوچک پارسا چنان ذوق زده بودم که حد نداشت.تارا گفت:پارسا کی عروست رو میبری؟

 

پارسا نیم نگاهی به من کرد و گفت:خیلی زود،چطور مگه؟

 

_واا!میگی چطور مگه؟ناسلامتی میخوایم عروس بیاریم.

 

شیلان با کنایه گفت:گرچه این عروس با پایه خودش اومده.آش کشک خاله مون...

 

پارسا حرفش را قطع کرد و گفت:شیلان!اگر به قصد آزار میای،نایا.اون تا چند وقت دیگه زن برادر شما میشه.دست از این حرفا بردارید.

 

مادرش لبخندی زد و گفت:ای مادر!میخواست با اون شوخی کنه.

 

_اون یعنی چی مادر؟اسم داره.باهم خوب باشید.بعد رو به من کرد و گفت:بیا کارت دارم.

 

به دنبالش رفتم.پارسا کنار تخت ایستاد و گفت:ببین من آدرس مغئزه دوستم و شماره تلفنش رو به پدرت دادم.گویا نامه به دستش رسیده و فوری راه افتاده.الان توی هتله.تو هم لباس عوض کن تا ببرمت اونجا.

 

یکدفعه سینی از دستم به زمین افتاد.همه به طرفم برگشتند.چشمهایم پر از اشک شده بودند.دستهایم میلرزید.گفتم:راست میگی؟پدرم اینجاست؟

 

_اره،گفتم که برو حاضر شو تا بریم.

 

مادرش جلو آمد و گفت:چی شده پارسا؟

 

_هیچی برای چند روزی میره پیش پدرش.

 

_کجا میره؟برای چی میره؟

 

_مادر تو چقدر پیله میکنی؟بالاخره باید پدرش هم بدونه.

 

مادرش غر میزد و مخالفت میکرد اما پارسا او را قانع کرد.

 

نزدیک یکسال و سه ماه بود پدر را ندیده بودم.لباسم را عوض کردم و با آنها خداحافظی کردم.هر دو سوار ماشین شدیم.پارسا در حین رانندگی گاه و بی گاه نگاهم میکرد.او گفت:میتونی از پدرت بخوای تا بیاد و خونه تو رو ببینه.

 

اما اشک شادی مهلت جواب را از من گرفته بود.پدر در یکی از هتلهای ممتاز شهر بود.دلم بدجوری شور میزد.یعنی عمه هم آماده بود یا پدر تنها بود.وقتی رسیدیم آنقدر ماشینهای زیبا و آدمهای خوش تیپ آنجا بود که به وضوح ساده بودنم را حس کردم.شماره اتاق را گرفتم و به پارسا گفتم:مگه نمیای پدرم رو ببینی؟

 

_نه،خودت برو.هروقت ماشین رو اینجا دیدی،باید برگردی،فهمیدی؟

 

_باشه.

 

_خداحافظ.

 

حتی منتظر جوابم نشد.هیجان زده وارد شدم،پلهها را سریع بالا رفتم تا به اتاق آنها برسم.وقتی رسیدم نفسم بالا نمیآمد.در زدم و منتظر شدم.

 

پدر گفت:کیه؟

 

میخواستم جواب بعدهام اما کلمهای از دهانم خارج نمیشد.لحظهای بعد در باز شد و پدر با قامتی خمیده و در هم شکسته رو به رویم ظاهر شد.او هم چیزی نمیگفت.فقط اشک میریختیم و به هم نگاه میکردیم.چقدر توی نگاهمان حرف بود.گله از دوری و رنج غربت.اما پدر بالاخره جلو آمد.چشمم به عصایی افتاد که توی دستش بود.مرا در آغوش کشید.با صدای بلند گریه میکردم.پدر مرا بو میکرد.من صورتش را توی دستم گرفته بودم،گویا میخواستم مطمئن شوم که خواب نیستم و همه چیز واقعی است.او اینجاست،کنار من.

 

تا مدتها در آغوش هم گریه کردیم و بعد عمه مهربانم از راه رسید.با دیدنش شوق وصف ناپذیری وجودم را در بر گرفت.عمه موهایش سفید شده بود و پیرتر به نظر میرسید.ولی پدرم داغون تر بود.عمه همانطور که مرا میبوسید ،اشک ریخت.حتی امروز هم نیاز آن دو نفر را حس میکنم،چون عزیزترین کسانم بودند.

 

بالاخره آرام شدیم.با هیجان دست پدر را گرفتم و گفتم:کی اومدی؟کی راه افتادی؟

 

پدر فقط نگاهم میکرد.عمه گفت:تا نامههات رسید راه افتادیم.

 

کنار پایه پدر زانو زدم.دستهایش را لاه به لایه موهایم فرو برد و نوازشم کرد.آاخ که چقدر دلتنگ این کارها بودم؛انگار سالهای ساله که آنها را ندیده ام.

 

عمه گفت:خودت چطوری؟دختر خوبم چقدر لاغر شودی؟

 

لبخندی زدم و گفتم:خوبم.

 

پدر مرا بوسید و گفت:بعد از رفتن تو یک سکته را رعد کردم که طرف راست بدنم کمی بی حس شده ولی حالا به عشق تو باز هم رو پا هستم.

 

_الهی بمیرم!پدر،کی این اتفاق افتاد؟

 

_این اتفاق که چیزی نبود.بد تر از اون اومدن تو بود.میدونی ترنم قشنگم،همیشه میگم کاش قصاصم کرده بودن و تو رو اینجا نیاورده بودن!با این کارشون هزار بار قصاصم کردن.

 

عمه گفت:بسه ایرج!دخترمون اومده!بهتره بریم پایین و شأم بخوریم.

 

بلند شدم و گفتم:تاکی اینجا میمونید؟

 

پدر گفت:فعلا این حرفها رو بذار کنار.کی آوردت؟

 

_پارسا.

 

پدر اخمهایش را تو هم کرد و حرفی نزد.با هم پایین رفتیم و مشغول خوردن شأم شدیم و بعد دوباره به اتاق برگشتیم.کنار هم نشستیم و از هر دری صحبت کردیم.پدر بغلم کرده بود و من مثل کودکی خودم رو توی بغلش جا کرده بودم.نمیخواستام لحظهای از پدر جدا شوم.سرم را بلند کردم و گفتم:پدر دیگه چطوری؟

 

او مرا بوسید و گفت:من چه طورم یا تو که این جور فدای پدر خود خواهت شودی؟چهرههات کلی فرق کرده.

 

حرفی نزدم.عمه با خنده گفت:ترنم،الان چی میچسبه؟

 

با خوشحالی بلند شدم و گفتم:یه حموم داغ.

 

_آخه قربونت برم.یکی یکدونه ما چقدر جا افتاده.

 

اما پدر دستهایم را گرفت و گفت:نه نه،حالا حمام را ول کن و بیا حرف بزنیم.

 

_پدر اون قدرها وقت داریم که با هم صحبت کنیم.

 

رفتم و یک دوش گرفتم.خستگیام رفع شد.پدر بی صبرانه منتظرم بود.عمه با یک سینی چای و میوه رسید.

 

_بیاید با هم چای بخوریم.

 

پدر دستم را گرفت و گفت:چرا دستهایت اینقدر خشن شده؟پوستت زبر شده.

 

من در حالیکه چای میخوردم گفتم:از بس اونجا سرده،به هر حال اونجا کارهایم را خودم انجام میدم.

 

پدر به طرف پنجره رفت و گفت:کار خودتو یا کار اون دهاتی هارو؟

 

سکوت کردم.عمه با دلخوری گفت:ایرج بسه!ترنم تازه رسیده،حالا شروع نکن،خواهش میکنم.

 

_باید بدونم چجوری زندگی میکنه یا نه؟

 

_اره ،ولی دلخورش نکن.

 

پدر به طرفم برگشت و گفت:ترنم،از دست پدر ناراحتی؟

 

_نه،چرا این فکرو کردی؟به هر حال برای تفریح نیامده بودم.اونها مثل ما زندگی نمیکنن،من مجبور بودم.

 

_حالا چی؟بازم مجبوری؟

 

_پدر منظورت چیه+

 

پدر با عصبانیت گفت:میدونی که وقتمون کمه.منظورم اون نامه بود.صحبت از عروسی و ازدواج کرده بودی.ترنم،دخترم،میدونی دری چیکار میکنی؟

 

با حیرت گفتم:پدر!میدونی که این تصمیم برام گرفته شده.

 

او عصایش را بر زمین کوبید و گفت:مگه تو دختر اونا هستی؟آخه کدوم قانون این اجئزه رو داده؟

 

آرام گفتم:همون قانوی که پارسا شما رو از قصاص نجات داد.این هم جزئی از اون قانونه.

 

عمه و پدر یک جوری نگاهم میکردند و بعد بدون اینکه حرفی بزنیم خوابیدیم.صبح زود کنار پنجره رفتم،ماشین پارسا نبو پس حالا وقت دارم.

 

فصل چهارم:قسمت ۱۱

 

هنگامی که صبحانه میخوردیم،پدر گهگاه به من لبخند میزد و بعد دوباره دور هم نشستیم.پدر گفت:خوب،سکوت نکن.بگو چکار میکنی؛از خودت بگو.

 

_من همه رو براتون نوشتم.بعد از مراسم سال شوان...

 

_شوان کیه؟

 

_همونی که با شما تصادف کرد.بعد از سالگرد اون پارسا از من خواستگاری کرد،یعنی من باید اونجا عروس بشم.این یکی از شرطهای اون قرار داده.نمیدونم،مگه شما نخوندید؟

 

پدر بی حوصله گفت:اونقدر خوشحال بودم که از مرگ نجات پیدا کردم که وقت نشد مو به مو بخونم.حالا این حرفها رو بریز دور .ما راهی نروژ هستیم و تمام کارها انجام شده.از اینجا پنهانی میریم ویلا و حق گو پیگیر کارمون میشه.تا موقع رفتن مخفیانه زندگی میکنیم.اینها از کجا میفهمن؟ببین اون یه مرده و تو نباید فدای یه مرد بشی.

 

عمه اضافه کرد:اره عزیزم،از اینجا میریم،اصلا از ایران میریم.کمی فکر کن،تو که نمیتونی با اونها زندگی کنی.میریم پیش علی و تهمورث.

 

با عجله گفتم:خوب پس اینا چی میشن؟

 

پدر دستهایم را گرفت و گفت:کافیه تو راضی باشی،همین امروز فرار میکنیم و تو رو هم میبریم.

 

دستهایم را از دست پدر جدا کردم و گفتم:پس پارسا چی میشه؟اون منتظر منه.

 

_دخترم این یک عشق زودگذره،بعدا پشیمون میشی.این پسره...

 

حرف پدر را قطع کردم و گفتم:اما پدر میدونی،همین پسر همه جا پشت و پناه دخترت بود و در برابر خانواده ش دفاع میکرد؟

 

_ترنم،وقت این حرفها رو نداریم.باید تصمیم بگیری.دخترم میریم اونجا به تحصیلت ادامه میدی و ...

 

پدر یکریز حرف میزد ولی قالب و روح من پیش پارسا بود.اینکه مورد تمسخر پدر و مادر و خواهرانش قرار بگیرد؛اینکه فکر کند من از اعتماد او سو استفاده کردم و تجسم اینکه لب تخت،تنهایی سیگار بکشد و به بی وفای من فکر کند...نه،او مرد بزرگی است و مستحق این عذاب نیست.ناگهان پدرم دستم را گرفت و گفت:دخترم،دارم با تو حرف میزنم،فهمیدی چی گفتم؟

 

نه نفهمیدم،چون تو فکر اونا بودم.

 

_تو از اونها میترسی؟

 

_نه،نمیترسم.اما دلم نمیخواد فکر کنن از اعتماد اونها سؤ استفاده کردم.درسته دهاتی هستن و در روستا زندگی میکنن،ولی خیلی زرنگن تا اون حد که من و شما قادر به تصورش نیستیم.دلم نمیخواد فکر کنن بی خودی به من اعتماد کردن.

 

پدر در حالی که رنگ صورتش سفید شده بود گفت:به گمانم،تو مایلی که برگردی؟

 

_پدر یه روز همه چیز به اختیار من بود،ولی حالا تصمیم گیرنده اونها هستن.اگر برنگردم به زور منو میبرن.

 

_ما میریم.اونها نمیفهمن.

 

_پدر اگر پیدامون کردن چی؟اون موقع چه جوری برگردم؟دیگه تا آخر عمر بد بخت میشیم.

 

_رد پایی از خودمون باقی نمیذاریم.اگر از کشور خارج بشیم،قضیه حله.

 

نمیدانستم چه کار کنمیک طرف عشق پارسا بود و یک زندگی سخت؛یک طرف پشت پا زدن به پارسا و رفتن با خانوادهام و رسیدن به زندگی ایده الم.من این وسط حیران بودم که چه کار کنم.آن شب در سکوت گذشت.پدر فرصت فکر کردن به من داد.تا فردا بعد از ظهر حرفی نزدم ولی انگار صبرم تمام شده بود و من هنوز به هیچ نتیجهای نرسیده بودم..وقتی شأم میخوردیم،دیدم که پدر چیزی نمیخورد.عمه هم بی اشتهای را بهانه کرد و کنار نشست اما من با اشتهای کامل خوردم.

 

هر دفعه کنار پنجره میرفتم اما آثاری از ماشین پارسا نبود.سومین شعبی بود که در کنار پدر و عمه بودم.اما پدر بالاخره صبرش تمام شد،رو به رویم نشست و گفت:خوب،دخترم فکر هاتو کردی؟

 

من در حالیکه بی هدف به این طرف و آنطرف نگاه میکردم گفتم:نه.

 

_نه!برای چی؟ببین دخترم،از کشور خارج میشیم.جایی که دیگه دستشون به تو نمیرسه.همه چیز رو به راه هست.بقیه آاش به حق گو مربوط میشه.از اینجا میریم ویلای شمال.اینها چه میفهمن،هان؟

 

_پدر نمیتونم،میترسم پیدام کنن.مگه خودت نگفتی در جهت رضایت اونها تلاش کردم،حالا میگی شبانه فرار کنم.کجا بریم؟مطمئنم هر جا بریم پارسا مرا پیدا میکنه.

 

_دخترم اون روحش هم خبر نداره.هیچ آثاری از خودمون نمیذاریم.من میدونم تو باید عروس اونها بشی و این هم جویی از اون راسم لعنتیه،ولی وقتی ما بریم،اونها اکجا میخوان تو رو پیدا کنن تا بتونن رسمشون رو اجرا کنن.

 

هر دو کلافه بودند.انگار وقت زیادی نداشتیم.پدر برخاست و مشغول قدم زدن شد.من کنار پنجره ایستادم و به ظلمات شب خیره شدم.من عوض شده بودم و این را با تمام وجودم حس میکردم.گوی این یک سال و چند ماه از من دختری مقاوم ساخته بود.صدای پدر رشته افکارم را به هم ریخت.او گفت:خوب عزیزم جواب بعده.من باید آخر شب با حق گو تماس بگیرم.

 

فصل چهارم:قسمت ۱۲

 

به پدر نگاه کردم و فهمیدم نمیتوانام از عشق پارسا به راحتی بگذارم.فکر اینکه برگردد و جای خالی مرا ببیند،مرا میکشت.ولی اگر با پدر میرفتم،میتوانستم دوباره زندگی جدیدی را شروع کنم.پدر گویا فهمید به پارسا فکر میکنم،دستم را گرفت و گفت:دخترم،اینها عشقهای زود گذره،هوسهایی که میره و چیزی از خودش باقی نمیذاره.واقع بین باش!تو حالا بیست و دو سالته،فرصت برای عاشق شدن در موقعیتهای مناسب تری رو داری،اینجا بمونیی باید سالهای سال براشون جون بکنی مثل این یک سال.خواهش میکنم کمی عاقلانه فکر کن!

 

باز هم به پدر نگاه کردم.شاید اگر شما هم جای من بودید و ناراحتیهای مرا کشیده بودید از حماقتم خنده تان میگرفت،ولی نمیخواستم با پدرم بروم و امیدوار بودم تا بعد از ازدواج با پارسا شرایط زندگیام فرق کند.

 

عمه گفت:خوب ترنم،چی میگی؟حرف آخر رو بزن.داریم دیوونه میشیم.

 

در حالی که به نقطه نا معلومی خیره شده بودم به آرامی گفتم:شما تنها برید،من نمیام.

 

پدر با ناراحتی روی مبل نشست و گفت:چرا داری زجرم میدی؟اینها چیه که میگی؟بدون تو کجا برم؟میخوای عروسشون بشی؟فقط برای یک عشق زود گذر و اینکه نشون بعدی سر قولت موندی.با این وضع،تا کی میتونی دوام بیاری؟

 

به بیرون نگاه کردم و گفتم:تا وقتی بتونم با شوهرم به دیدنتون بیعم.پدر اونها رضایت دادن و شما هم شریتشون رو پذیرفتید.من این چند وقت راه را کمی هموار کردم،حالا دوباره میگی به بیراهه برم و از اعتماد اونها سؤ استفاده کنم.

 

پدر با عصبانیت بلند شد و گفت:کدوم اعتماد؟دختر،تو از چی حرف میزانی؟تا کی میخوای کلفتی اونها رو بکنی؟

 

سرم را بلند کردم و به پدر نگاه کردم.او با یک دنیا امید به من خیره شده بود.گفتم:من نمیام ،چون نمیتونم این کار رو بکنم.

 

اما پدر فریاد زد و گفت:نمیتونی؟چرا نمیتونی؟مگه تو دیوونه شودی؟

 

با آرامش شانههایم را بالا انداختم و گفتم:هر جور که میخوای،فکر کن.نمیخوام به پارسا پشت کنم.کسی که همیشه از من در برابر خانوادهاش دفاع کرد و با نیتی پاک مرا برای ادامه زندگی انتخاب کرد.همیشه پشت و پناهم بود.دور از چشم خانوادهاش پل ارتباطی من و شما بود.حالا من در کمال بی انصافی فرار کنم و برم؟کجا برم؟با عذاب وجدان چه کنم؟من میدونم بعد از ازدواج با پارسا شرایطم بهتر میشه.

 

_پس به این خیالی،اما کور خوندی!اونها اون قدر کینهای هستن که معلوم نیست چی در انتظار توست.آخرین فرصت رو هم از ما با بی عقلی خودت میگیری و همه چیز رو تباه میکنی.این همه عذابم میدی که چی؟تو باعث رنج پدرت شودی و فکر میکنی کار خوبی میکنی؟اره؟

 

ناگهان از کوره در رفتم و فریاد زدم:من تو رو عذاب میدم؟من رنجت میدم؟یا شما که با یک اشتباه،یک نفرو زیر گرفتی و اون مورد.منم فدای اون مرده شدم و اینطور فدای پدرم که زنده بمونه،خودم چی؟هیچی.حالا هم که با تمام بی تجربگی هام بین اون آدمها جایی پیدا کردم،میگی بریم نروژ پیش اونهایی که اگه بمیرم هم سراغی از من نمیگیرن.نه پدر جون،من با این طناب پوسیده تو به چاه نمیافتم،این فکرها رو رو من نکنید.

 

اما پدر سیلی محکمی به صورتم زد،توری که روی مبل افتادم.صورتم را گرفتم و با نا باوری به پدرم نگاه کردم.او در حالی که نفس نفس میزد گفت:خیلی سرکش و وحشی شودی.لابد این حرکات رو هم از اون دهاتیها یاد گرفتی.اره،باشه،حالا که سر و دست میشکونی برو،ولی روی من حساب نکن.حتی یه پول سیاه هم به عنوان جهاز بهت نمیدم،همه چیز رو به نام تهمورث میکنم.ما هم میریم،تو هم بمون برای اونها جون بکن.

 

باور نمیکردم پدر اینجور بی انصاف با من برخورد کند.معنی که فدای او شده بودم.با چشمهایی پر از اشک گفتم: باشه بزن،تو هم منو بزن.اما اینو بدون که من فقط سلامتی تو رو میخوام،نه ثروتت رو.

 

اما پدر فریاد زد:از جلوی چشمم دور شو!نمیخوام ببینمت!

 

گریه کنان رفتم تا آبی به دست و صورتم بزنم.وقتی برگشتم نه عمه آنجا بود و نه پدر.روی تخت افتادم.چرا باید اینقدر زجر میکشیدم.حتما آنها رفته بودند بیرون تا مرا نبینند.من منتظر بودم تا پدر شوهر آیندهام را ببیند،اما پدر خواب و خیالهای دیگری دیده بود.آخر شب وقتی برگشتند جواب سلامم را خیلی سرد دادند.من به هوای دیدن تلویزیون این طرف اتاق بودم و آنها آن طرف نشسته بودند.این هم از بد بختی من بود که بعد از گذشت این همه مدت با من اینجوری برخورد کنند.آن شب گرسنه خوابیدم و وقتی بیدار شدم،عمه صبحانه مرا کنار تخت گذشته بود.دنبال عمه گشتم.بیرون آمدم و دیدم داره روزنامه میخونه.تنها سلام کرد و دیگر حرفی نزد.میدانستم که میخواهند تنبیهم کنند.بعد از ظهر بود که وکیل پدر آمد.از او بدم میآمد.خیلی دلم گرفته بود.مخصوصا از اینکه پدر مدام به من اخم میکرد.میدانستم که میخواهد حرصم دهد و باعث شود تا تجدید نزاری در تصمیمم بکنم،ولی پدر خبر نداشت که چه روزگار تلخی را فقط به خاطر او گذرانده بودم.باورم نمیشد که بعد از این همه مدت،اینجور سرد و خالی از هیجان کنار هم باشیم و شب و روز را با کدورت سپری کنیم.وقتی حق گو صحبتهایش با پدرم تمام شد،خودش را آماده کرد تا با من حرف بزند.من وانمود کردم که دارم تلویزیون نگاه میکنم.آمد کنارم نشست و گفت:خوب،دختر خوب،تو خیال رفتن نداری؟

 

بدون آنکه نگاهش کنم گفتا:کجا برم؟

 

_معلومه،با عمه و پدر بری پیش عموت و برادرت.

 

_نه.

 

_اینو بدون اگه بخوای،من میتونم کاری کنم که...

 

حرفش رو قطع کردم و گفتم:من از شما ممنونم،ولی من حرفامو با پدرم زدم و بهتره این فکر رو پارسال میکردید که پایه اون وررقهها رو امضا میکردین.شما که یادتونه.

 

_دخترم،پارسال صحبت مرگ و زندگی پدرت بود.حالا از اون موقع خیلی گذشته و همه چیز فرق کرده.

 

_پس اون امضاها فقط نقاشی بود،اره؟

 

_ترنم!مگه بچه شودی.ما شبانه فرار میکنیم؛پنهانی کار میکنیم،دلیلی نداره اونها بفهمن.

 

_روی من حساب نکنید ،چون به زودی باید برگردم.

 

او نگاه مشکوکی به من انداخت و گفت:شایان مثل اینکه دخترت راضی نمیشه و از دست منم کاری بر نمیاد.

 

پدر باری اینکه دلم را بسوزاند گفت:اره،ولش کن.من که قیدشو زدم.فکر میکنم اصلا این دختر را نداشتم.

 

عمه آرام گریه میکرد و من نگاه غریبی به پدر انداختم.آنها صحبتهای لازم ررا کردند.فردا هم گذشت،ولی پدر و عمه در باره پارسا کلامی نپرسیدند.حالا تازه یک هفته بود که آماده بودم پیش پدر،اما روزهای بدی را سپری کرده بودم.بالاخره آنها آماده رفتن به تهران شدند.من نا امیدانه کنار پنجره رفتم و چشمم به ماشین سیاه رنگ افتاد.برگشتم و دیدم پدر و عمه هر دو حاضر شدند.گفتم:خوب،منم باید برم.منو ببخشید اگر رو حرفتون حرف زدم.

 

ولی هیچ کدام جوابی ندادند.رفتم تا صورت پدر را ببوسم ولی او رویش را برگرداند.عمه هم همین تور.پدر زیر لب گفت:برو دیگه!نمیخوام ببیمت!تو دیگه دختر من نیستی،فکر میکنم موردی.برام نامه نده!برو بیرون.

 

با گریه کیفم را برداشتم و از پلهها پایین آمدم غافل از اینکه پدر عمدا این کار را کرده بود تا رفتنم برایش آسان تر باشد.وقتی از هتل بیرون آمدم سعی کردم خودم را آرام کنم ولی امکان نداشت.وقتی کنار ماشین رسیدم پارسا آن طرف تر ایستاده بود و نگاهم میکرد.کاشکی نفهمد که گریه کردم.جلو آمد و گفتم:سلام،خیلی منتظر شودی؟

 

پارسا با مهربانی به چشمانم نگاه کرد و گفت:سلام،نه،بریم دیر شده.

 

سوار شدیم و من برای آخرین بار نگاهی به ساختمان هتل انداختم و نمیدانستم که پدر و عمه با چشمهایی به اشک نشسته،رفتن مرا با اندوه تماشا میکنند.

 

فصل چهارم:قسمت۱۳

 

پارسا به طرف خانه حرکت کرد.او مدتی حرفی نزد ولی بالاخره سکوت را شکست و گفت:خوب،چرا اینقدر ساکتی؟حرفی بزن.

 

_چی بگم؟

 

_این مدت که ما رو ندیدی خوش گذشت؟

 

پارسا خبر نداشت درونم چه غوغایی به پا بود.دلشکسته پدرم را ترک کرده بودم.ناگهان مثل بچهای به طرفش برگشتم و گفتم:ببین،من چیزی به عنوان جهاز ندارم که به خونت بیارم.تو هنوزم مطمئنی که دوستم داری و میخوای با من ازدواج کنی؟

 

او نگاه عجیبی به من کرد و گفت:من احتیاج به چیزی ندارم.

 

_ولی بالاخره آدم یه سری از چیزها رو داشته باشه.

 

اما پارسا با آرامشی که همیشه در وجودش سراغ داشتم گفت:همین که رو سفیدم کردی از هزار هزار طبق جهاز با ارزش تره.

 

پس به فکرش رسیده بود که شاید بر نگردم اما ترسیدام از او بپرسم.بنابر این باز هم سکوت کردم.نمیدانام توی دلش در مورد من چه فکر میکرد.پس از مدتی دوباره گفت:دلم میخواد یه زن قوی کاا سر حال باشی.میدونم ساخته ولی باید بتونی خانوادههات را فراموش کنی.البته گهگاهی میبرمت تا اونها رو ببینی،اما حالا به فکر من باش و زندگیای که باید به آن برسی.اینو بدون من مرد سختگیر و خشنی هستم اما...

 

حرفش را قطع کرد ،نگاه عمیقی به من انداخت و گفت:اما خیلی میخوامت.حالا این قدر هم اخم نکن،باشه؟

 

من هنوز موفق نشده بودم تا عشق خود را به پارسا ابراز کنم.وقتی رسیدیم شب بود و هوا خیلی سرد شده بود.هر دو وارد حیاط شدیم.از دیدن حیاط و خانه دلم زیر و رو شد.پارسا بالا رفت.وقتی برگشت گفت:برو برو یه چای بیار تا بخوریم.

 

وقتی به آشپزخانه رفتم از دیدن زینب خانم خیلی خوشحال شدم.دلم برایش تنگ شده بود.او بساط چای را به دستم داد و من طبقی را مثل همیشه پشت در اتاق بردم که ناگهان پارسا در را باز کرد و گفت:بیا تو.همه میخوان تو رو ببینن.

 

داخل اتاق شدم.طبق معمول پدرش قلیان میکشید.مادرش،شرکو و شاهو هم آنجا بودند.سلام کردم.پدرش لبخندی از رضایت زد و گفت:خوش اومدی دخترم!اینجا بدون تو خیلی دلگیر بود.

 

مادرش با بی اعتنایی گفت:به کارات برس!میخوام این هفته سیسمونی تارا رو ببرم گرا چه زوده،ولی چون عروسی پارساست،میخوام کارا قاطی نشه.

 

مادرش کلامی در مورد دلتنگی من نگفت.

 

شرکو گفت:با این که کمتر میبینمت ،ولی وقتی تو نبودی این جاها یه جوری شده بود.من با لبخند تشکر کردم و برایشان چای گذاشتم.

 

پدرش گفت:خیلی کار داریم،مگه نه طرفه؟خیلی وقت بود که منتظر این روزا بودم.

 

مادرش با کنایه گفت:حاجی تو هم امشب یه جوری شودی.چند وقت پیش عروسی تارا بود.

 

اون عروسی مال سروان بود؛این عروسی مال منه.

 

_خوبه دیگه.خدا شانس بده.پاشو دختر،گرسنه ایم.

 

بلند شدم و با زینب خانم سفره را چیدیم.دیگر تنها شأم نمیخوردم؛سر سفره آنها مینشستم.به هر حال کارهای قبلیام شروع شد.اکنون تارا پنج ماهه آبستن بود.یک روز سرد زمستانی،مادرش سیسمونی تارا را ،که پر و پیمان بود،به منزل هاج سروان برد و قبل از رفتن،کوهی از قند را جلویم ریخت تا بشکنم.وقتی برگشت از دست مادر شوهر تارا دیوانه شده بود.گویا حرفهای نیش داری در مورد اینکه تارا دختر به دنیا میآورد،زده بود.شب که چای بردم،او بلند بلند به آنها نا سزا میگفت.مثل اینکه خیلی به او بر خورده بود.چون شمین بچه دار نمیشد و شیلان هم تنها یک دختر داشت.او هم ترسیده عود که تارا هم دختری در راه ادشته باشد.پسرها نگاهش میکردند و پدرش قلیان میکشید.انگار حرفهای مادرش تمامی نداشت،اما آنها با صبر و حوصله به حرفهایش گوش میدادند.میوه و چای را کنارش گذشتم.یکدفعه دستم را گرفت و گفت:ببینم قندها رو شکستی؟

 

_بله.

 

_خوبه چون آمد و رفت زیادی داریم.پارسا میخوام تارا پسری به دنیا بیاره،بعد هم عروسی تو،تا چشم دشمنامون کور بشه.

 

اما پارسا جوابی نداد و من بیرون آمدم.وقتی به اتاقم رفتم احساس خاصی داشتم.چرا آنها این همه تاکید روی پسر داشتند،مگر فرقی دارد.به نظر من وجود یک بچه سالم از همه مهم تر است.

 

فصل چهارم:قسمت ۱۴

 

فردا اتاق بزرگی که در انتهای ایوان بود برای ما آماده شد.من و زینب خانم آنجا را تمیز کردی؛پرده زادیم و بعد از دو سه روز اتاق آماده شد.شیلان هم سر و کلهاش پیدا شد با احوال پرسی سرد همیشگی اش.نگاه خریدارانهای به اتاق انداخت و پرسید:مادر،رخت خوابها رو هم آوردی؟

 

مادرش در حالیکه پایه پرده را میدوخت گفت:آره بابا!اینم از بد بختی ماست که یه هله پوکم نداره که اینجا رو پر کنه.همه رو باید ما بدیم.خانم به ما افتخار داده که با ما زندگی کنه،اونم با پارسای من.

 

حرفی نزدم.شیلان در حالیکه مرا بر انداز میکرد گفت:خوب دیگه اینم از شانس مردمه.با بودن ونوشه که یه کوله بار جهاز داره،تو شانس آوردی.چی به سر پارسا آوردی که واسه تو حرف همه رو میکوبه زمین؟

 

خیلی دماغ شدم.جوابی به شیلان ندادم که ناگهان در باز شد و پارسا وارد شد.

 

مادرش گفت:پسرم ببین خوشت میاد؟از صبح زحمت اینارو کشیدم،فقط برای تو،الهی مادر قربون قد و بالات بشه.

 

اما پارسا نگاه نکرد و بستهای را داخل کمد گذاشت و گفت:خوبه،خسته نباشی.

 

و بعد به من گفت:بیا بریم،کارت دارم.

 

مادرش گفت:کجا میبریش؟یه عالمه کار ریخته سرمون انجام بدیم،من که نمیتونم.

 

_پس شیلان برای چی اومده؟کمکت میکنه.بجنب!زود برمیگردیم.

 

بیرون آمدم و لباس پوشیدم و دوباره سوار همان ماشین شدیم.نمیدانام پارسا کجا میرفت.من هم نپرسیدم.

 

گفت:چیه؟دلخوری؟کسی آزارت داده؟

 

یک دفعه از عالم خودم بیرون آمدم و گفتم:نه،نه،داشتم فکر میکردم.

 

_به چی؟

 

_چیز خاصی نبود،فکرهای همیشگی.

 

_امروز میخوام ببرمت یه جایی،میدونی کجا؟

 

_نه.

 

_خوب پس صبر کن تا برسیم.

 

در جده دور افتادهای ماشین را نگاه داشت.راه صعب العبوری به نظر میرسید.پارسا پیاده شد و گفت:حال در بیایی یا نمیتونی؟

 

_میام.

 

هر دو راه افتادیم.ولی باید اعتراف کنم از بس توی خانه مانده بودم،پیاده روی،آن هم در این راه نا هموار برایم کمی مشکل بود.پارسا خیلی تند میرفت.چند جا نزدیک بود زمین اخورم.

 

گفتم:کجا میریم؟چه راه سختی داره؟

 

_بیا،الان میرسیم.

 

و بالاخره بعد از مدتی راه رفتن،امام زادهای نمایان شد؛با نمای سفید و پنجرههای سیاه ،گنبد طلائیاش برق میزد.آن طرف تر هم قبرستان بود.من اول فاتحهای نثار اموات کردم و حس کردم پارسا هم این کار را کرد.بعد داخل حیاط امام زاده شدیم.آنجا سکوتی حکم فرما بود که آدم خودش را به خدا نزدیک تر حس میکرد.حالت روحانی خاصی داشتم.انگار توی آسمان بودم؛میخواستم با خدا درد دل کنم.تا مدتی به همین حالت بودم که یکدفعه صدای پارسا را شنیدم که گفت:داری دعا میکنی؟

 

اشکهایم را پاک کردم و بدون اینکه برگردم گفتم:شما اینجایید؟فکر کردم تنهام،بله دارم دعا میکنم.ممنونم که منو آوردی اینجا،کلی سبک شدم.

 

_برای کی دعا میکردی؟

 

_برای زندگی که میخوام در کنار شما شروع کنم.میخوام خدا کمکم کنه تا بهتر از همیشه باشم.

 

پارسا جلو آمد و در حالیکه با چشمهای سیاهش نگاهم میکرد گفت:بیا بریم،من کمکت میکنم.نمیخوام تنهات بذارم.هنوز یه جای دیگه مونده.

 

با هم بیرون آمدیم.بعد خیلی آرام شده بود ولی آدم یخ میکرد.پارسا از قبرهای متعددی گذشت و بالاخره سر یکی از آنها که روی بلندی قرار داشت ایستاد و گفت:میدونی اینجا کی خوابیده؟

 

سرم را به اعلامت نفی تکان دادم.او خام شد و آهسته گفت:اینجا قبر شوانه.

 

پارسا به حالت اندوه باری فاتحه فرستاد.من هم کنار قبرش نشستم.سنگ سرد یخ زده بود.شعری به زبان محلی روی قبرش نوشته شده بود و من معنی آنرا نمیفهمیدم.پس آن کسی که با رفتنش زندگی مرا از این رو به آن رو کرد،اینجا آرمیده.من شوان را ندیده عودم.حتی در طول مدتی که با آنها زندگی کرده بودم عکسی از او ندیدم.من برای شوان خون فصل شدم و حالا سر خاکش نشستم و دارم برایش دعا میخوانم.میخواستم این دقایق به کندی سپری شود.پارسا مرد ساکت و تو داری بود ولی همین سکوتش برای من جهانی امید و آرزو بود.

 

پارسا گفت:شوان مریض بود.ما اول مریضی اونو سرسری گرفتیم و به دکترای اینجا هم نشونش ندادیم.یعنی کسی فکر نمیکرد که اون سرطان گرفته باشه.وقتی بردیمش تهران دیگه این مرض ریشه دار شده بود و کاری نمیشد کرد.آخرین بار که اومدیم تهران،کلافه بود،و از همه بهانه گیری میکرد،سر کوچکترین حرفی دعوا راه میانداخت.مادرم اشک مریخت و برایش دعا میکرد،ولی وقتی رفت دیگر برنگشت و بعد از یک روز جستجو خبر مرگش رو برامون آوردن.

 

پارسا برای یک لحظه ساکت شد و نگاه قریب و آزار دهندهای به من انداخت.انگار داشت آن لحظههای سخت را مرور میکرد،ولی یکدفعه انگار به خدش آمد و گفت:ولی حالا همه چی تموم شده و تو میخوای عروسم بشی.من اطمینان دارم،شوانم خوشحاله که تو اینجا موندی،مگه نه؟

 

حرفی نزدم.پارسا بلند شد و گفت:چیه؟چرا جواب نمیدی؟نترس اذیتت نمیکنم چون میدونم که دختر خوبی هستی،این خوبی رو روز اول توی راهروی دادگاه توی چشمات پیدا کردم.من از اون رو تو رو میخواستم ولی شرایط توری نبود که بگم و پیشنهاد خون فصل کار من بود واگر نه اونها رضایت نمیدادن.حتی اگر بدون پیش اومدن این اتفاق میدیدمت،می آمدم سراغت.میدونم مادر و خواهرام آزارت میدان ولی عروس نباید گله کنه،خواه یه دختر خون فصل باشه؛خواه یه دختر عادی...

 

یک دفعه حرفش رو قطع کرد.

 

گفتم:ببینم،من یه دختر عادی نیستم؟

 

او لبخندی زد که قلبم رو مملو از هیجان کرد و گفت:نه،تو عادی نیستی،تو مثل یه فرشته پاک و معصومی.این اخلاقت،منو بیشتر گرفتارت کرد،میفهمی چی میگم؟

 

باز همان شرم و خجالت به سراغم آمد و سرم را پایین انداختم و با هم به طرف ماشین رفتیم.پارسا خیلی کم صحبت میکرد اما حرفهایش خیلی به دلم مینشست.وقتی رسیدیم پدرش داشت وضو میگرفت و مادرش هم لب تخت نشسته بود.شرکو توی ایوان بود.وقتی با هم وارد شدیم،خیلی خجالت کشیدم.سلام کردیم.پدرش خندید و گفت:به به!عروس و داماد فراری هم که اومدن.کجا بودین؟اگه این دو تا نباشن اینجا جهنمه.

 

در حالیکه آب روی دست پارسا میریختم به پدرش گفت:حاجی،من یا عروست؟راستش رو بگو.

 

پدرش بلند بلند خندید و رفت.وقتی چای بردم مادرش گفت:پارسا کجا بردیش؟

 

او گفت:رفتیم سر خاک شوان،سریع هم به امام زاده زادیم.

 

همه ساکت شدند گویا به شوان فکر میکردند.پدرش در حالیکه سجادهاش را پهن میکرد گفت:الهی زنده باشید و عمری خوش بخت زندگی کنید.

 

فکر کردم بهتر است آنها را تنها بگذارم.بی سر و صدا بیرون آمدم و مقدمات شأم را آماده کردم.صبح روز بعد بی بی آمد.خیلی خوشحال بود.تاریخ عروسی برای آخر هفته دیگر تنظیم شد.من به جز چمدانم چیزی نداشتم که در آن اتاق بگذارم.ما فقط شبها آنجا بودیم و بقیه اوقات در کنار خانواده.همه شاد بودند فقط من باید شادی خودم را پنهانی ابراز میکردم.کارها خیلی زیاد بود.دخترها تقریبا هر روز آنجا بودند.فقط تارا کمتر میآمد چون باردار بود.سه روز مانده به عروسی او هم آمد.

 

خیلی دلم میخواست یک حلقه برای پارسا تهیه کنم.آن شب وقتی آمد گفتم:میشه یک خواهش کنم؟

 

_اره.

 

_منو تا شهر میبری؟

 

او با تعجب گفت:الان؟برای چی؟

 

_من امیدوارم مخالفت نکنی چون این کاریه که مایلم خودم انجام بدم.

 

_خوب چی هست؟

 

_میخوام برای شما یه حلقه بخرم،فقط نه نگید،چون دلم میخواد این کار رو بکنم.

 

پارسا مدتی نگاهم کرد و گفت:فردا میبرمت.

 

فصل چهارم:قسمت آخر

 

خیلی خوشحال شدم.فردا بعد از ظهر حلقه را گرفتیم و مقداری خرید کردیم و برگشتیم.وقتی رسیدیم،خاله اسرین با ونوشه و هاج زاهد آنجا بودند.دخترها هم با شوهرهایشان مشغول گفتن و خندیدن بودند.آخرین شب اقامتم در آن اتاق بود،اما کسی با عروس کاری نداشت.وقتی در آشپزخانه بودم دوباره حرفهای نیش دار شروع شد.اما من اهمیتی ندادم.

 

شیلان گفت:طفلکی پارسا!نمیدونی شمین،ونوشه چه جهازی داره!حاجی براش سنگ تموم گذاشته.

 

شمین با کنایه گفت:مردم به دخترشون ارزش میدان،نه مثل بعضیها که انگار از زیر بوته عمل اومدن...

 

یکدفعه زینب خانم گفت:بسه دیگه!کمتر حرفهای طعنه دار به عروستون بزنید.مهربون باشید.

 

شیلان گفت:نگو،دلم میسوزه و آتیش میگیره!

 

ونوشه از راه رسید و گفت:از چی دلت میسوزه دختر خاله دروغ گوی من؟

 

هر دو به طرف ونوشه برگشتند.

 

شیلان گفت:چرا دروغ گگو ونوشه؟

 

_تو نگفتی عروس پارسا منم؟ولی اون غریبه شوم جای منو گرفت.

 

_حالا چی میگی؟اون شانس آورد.

 

ونوشه نزدیکم آمد و گفت:الهی سیاه بخت بشی.

 

جوابی ندادم و از آشپزخانه بیرون آمدم.پارسا بیرون نشسته بود.برایش چای بردم که ونوشه رسید و گفت:پسر خاله مبارکه!میخوای عروس بیاری؟

 

پارسا بدون اینکه نگاهش کند گفت:کی اومدی؟

 

_غروب.ای داد از بی کسی.هیچ کس از اومدنم خوشحال نمیشه.

 

_این چه حرفیه؟تو مهمون مایی؛مهمون حبیب خداست.

 

_چه فایده!دوست داشتم موندگار بشم ولی اون...اون...

 

با دستش مرا نشان داد.پارسا با خشم گفت:اون چی؟

 

_هیچی.خسته نباشید پسر خاله.

 

بعد از شأم مردها از زنها جدا شدند.من هم با بردن میوه و چای با اصرار مادرش آنجا نشستم.آنها به رقص و پایکوبی مشغول شدند.خانمی آماده بود تا صورتم را بند بیندازد و آرایش کند.وقتی کارش تمام شد،پیش آنها برگشتم،اما از خجالت سرم را بلند نمیکردم.

 

خاله اسرین گفت:خوب عروس خانم،دست راستت زیر سر دخترم.طرفه هیچ فکر میکردی؟

 

مادرش در حالیکه مرا نگاه میکرد گفت:بسه دیگه اسرین جان!تو دیگه شروع نکن.

 

_نه،دارم برای عروس پارسا آرزوی خوشبختی میکنم.بده؟

 

ونوشه کنار مادرش نشست و گفت_بابا عروس پارسا رو خسته نکنید!این طفلکی باید قوی تر از این باشه،چون خاله طرفه چند تا نوه پسر میخواد.

 

شیلان گفت:وای!خسته شدم.یه چیزی بگو.یه موقع میگن عروس پارسا لاله.

 

همه زدند زیر خنده ولی من نگاهشان نمیکردم.

 

مادرش گفت:حرف میزانه،اما مثل شهری ها،مثل اونهایی که قصه میگن.یه خرده بگو تا اسرین بفهمه.

 

تارا با لحن نیشداری گفت:از همونا که پارسا رو اسیر خودت کردی.

 

تنها شمین بود که نگهم میکرد.

 

گفتم:من حرفی برای گفتن ندارم غیر از اینکه اومدنم خواست خودتون بود و موندنم هم همینطور،اما از حالا به بعد باید با هم خوب و مهربون باشیم.من میخوام به چشم خواهر و مادر به شما نگاه کنم.این دنیا خیلی کوچیکه،وقعا ارزش نداره که ادامها با هم بد باشن.

 

خاله اسرین گفت:نه بابا!پارسا خودش میدونسته چیکار میکنه،ما اشتباه کردیم.

 

مادرش گفت:اگه نمیشنیدی فکر میکردی من دروغ میگم.

 

_خواهر،این زبون باید کوتاه یا از بیخ کنده بشه.

 

_برای چی اسرین جان از بیخ کنده بشه؟

 

این صدای گرم و مهربان بی بی بود.همه به احترامش از جا بلند شدند.خاله اسرین با دست پاچگی گفت:بی بی،داشتیم با عروس پارسا شوخی میکردیم.

 

بی بی نشست و گفت:شوخی بد و شرم آوری بود!اگه پارسا بفهمه از گناه هیچکدومتون نمیگذره.خجالت بکشید!این دختر فردا عروس میشه.

 

مادرش گفت:ای بابا بی بی!خاله اسرین که منظوری نداشت.

 

_پارسا روی این پاها بزرگ شده،میدونه چی کار کنه.دخترم،مثل ماه شودی بیا تا ببوسمت.

 

جلو رفتم و سرتم را بوسید و هدیهای توی دستم گذاشت.گفتم:خیلی ممنون،اما راضی به زحمت نبودام.

 

_چرا؟تو داری عروس میشی،یک عروس زیبا و قشنگ.

 

خیلی خوشحال شدم.تنها بی بی بود که اهمیت به من داد و بقیه هر کدام فقط سعی در آزارم داشتند و بس.وقتی از کنار اتاق مارها میگذشتم صدای پارسا را شنیدم که بلند بلند حرف میزد و میخندید.خوشحال بودم که از اعتماد پارسا سوؤ استفاده نکردم.آهسته پایین آمدم و به اتاق خودم رفتم.از پنجره به اتاق بزرگی که در انتهای ایوان بود نگاه کردم.شاید هیچ وقت فکر نمیکردم که روزی با این شرایط ازدواج کنم و آنجا زندگی کنم ولی کسی نمیداند که فردا قرار است چه اتفاقی برایش بیفتد.آیا قربانی سرنوشت میشود یا سوار بر عصب مرادش میتازد؟

دیدگاه ارسال شده است

نمایش / مخفی کردن دیدگاه ها