داستانـَک | بزرگترین مرجع داستان های کوتاه و بلند

  • ADMIN
  • جمعه 13 تیر 1399
  • 2659 بازدید
  • 0 نظر

داستان آموزنده « نصوح بعد از توبه »

نصوح مردی بود که ظاهری زنانه داشت و از این موقعیت خود سوء استفاده می کرد و در حمام زنانه دلاک بود. تا اینکه روزی در حمام، مروارید دختر پادشاه گم شد و کار به تفتیش بدنی رسید... نصوح که دزد نبود ولی می ترسید رازش فاش شود، از ته دل توبه کرد و از خدا خواست مروارید پیدا شود...

 

تا اینجای داستان را در قسمت قبل خواندیم. و اما باقی ماجرا:

 

 

 

 

 

نصوح، وقتی توبه کرد و دعایش مستجاب شد، از آنجایی که از کارهای زشت گذشته اش توبه کرده بود و نمی توانست به دلاکی ادامه دهد و از طرفی هم مردم دوستش داشتند و از او دست بردار نبودند، مجبور شد آن شهر را ترک کند و چون هیچ هنر خاصی نداشت، بیابان نشین شد و تنها. او به کوهی که در چند فرسخی شهر بود رفت و زندگی اش را به عبادت خداوند اختصاص داد.

 

اتفاقا شبى در خواب ديد كسى به او مى گويد: «اى نصوح! چگونه توبه كرده اى در حالیکه گوشت و پوست تو از فعل حرام روئيده شده است؟! تو بايد کارى كنى كه گوشتهاى بدنت بريزد تا توبه ات کامل شود.» وقتی نصوح از خواب بیدار شد، 

با خودش عهد کرد که هر روز، سنگهای کوه را جا به جا کند تا تمام گوشتهای تنش که از حرام بود، از بین برود.

 

روزی در حال کار، میشی را دید که در کوه آزادانه می گشت و چرا می کرد. از آنجا که در آن اطراف هیچ گله ای نبود، نصوح با خودش فکر کرد که حتما این میش از دست صاحبش فرار کرده و به اینجا آمده است. باید از او مراقبت کنم تا وقتی صاحبش آمد، میش را سالم به او تحویل دهم.

 

پس رفت و آن ميش را گرفت و درجائى پنهانش كرد و از همان علوفه و گياهانی كه خودش مى خورد به آن نيز مى داد. تا موقعيكه یک كاروان كه راه را گم كرده و مردمش به شدت تشنه بودند، به آنجا رسیدند. همينكه نصوح را ديدند از او آب خواستند.

 

نصوح گفت: «ظرفهايتان را بياوريد تا من به جاى آب، به شما شير دهم.» مردم ظرف مى آوردند و نصوح آنها را از شير پر مى كرد و به قدرت الهى شیر تمام نشد و به همه رسید و نصوح آن گروه را از تشنگى نجات داد و آنها را در مسیر راهنمایی کرد.

 

كاروانيان راهى شهر شدند و هرکدام، در موقع حركت در برابر خدمتى كه نصوح به آنان كرده بود هدیه ای به او دادند و چون راهى كه نصوح به آنها نشان داد، به شهر نزديكتر بود، آنها براى هميشه رفت و آمد خود را از آنجا قرار دادند. به تدريج ساير كاروانها هم از اين راه مطلع شدند. آنها نيز همين راه را انتخاب كردند.

 

عبور کاروانها، برای نصوح درآمدهایی داشت. او کم کم از محل این درآمدها، بناهایی ساخت و چاه آبی حفر کرد و زراعت کوچکی به راه انداخت. کم کم مردم کم درآمد از شهرهای دیگر، پیش نصوح آمدند و از زراعت و آب آن منطقه استفاده کردند. نصوح هم به عنوان مالک آنجا، اداره ی شهر کوچک خود را به عهده گرفت و سعی می کرد عدالت را برقرار کند.

 

رفته رفته آوازه و حسن تدبير نصوح به گوش پادشاه وقت كه پدر همان دختر بود، رسيد. از شنيدن اين خبر به شوق ديدنش افتاد و دستور داد تا وى را به دربار دعوت كنند. اما نصوح که دل از دنیا بریده بود و زندگی ساده ی خودش را می خواست، امتناع کرد. پادشاه هم وقتی عذر او را شنید، تصمیم گرفت خودش به دیدار او برود، ولی اجل امانش نداد و در بین راه جان داد.

 

نصوح وقتی فهمید پادشاه به قصد دیدن او می آمده که در راه مرده است، به رسم احترام، به مراسم تشییعش رفت و در خاکسپاری او شرکت کرد. از آنجایی که پادشاه پسری نداشت، ارکان دولت که آوازه ی نصوح را شنیده بودند، تصمیم گرفتند حکومت را به او بسپارند و نصوح را به زور به پادشاهى منصوب كردند.

 

نصوح که چاره ای نداشت، قبول کرد و مثل گذشته، تمام تلاشش را برای برپایی عدالت کرد. در نهایت تصمیم گرفت که با دختر پادشاه ازدواج کند.

 

اما در شب عروسی، شخصی سراغ او رفت و گفت: «چند سال قبل، به كار چوپانى مشغول بودم و ميشى از من گم شده بود و اكنون آن را در نزد تو يافته ام، مالم را به من رد كن!»

 

نصوح گفت: «درست است. همین حالا امر مى كنم ميش را به تو تسليم كنند.» شخص تازه وارد بار ديگر گفت: «چون ميش مرا نگهدارى كردى، هرآنچه از شيرش خورده اى به تو حلال باد، ولى آن مقدار از منافعى كه به تو رسيده است، باید نصفش را به من بدهی.»

 

نصوح دستور داد تا هر مالی كه در اختيار دارد، نصفش را به وى بدهند و حتی كشور را نيز بالمناصفه بينشان تقسيم كنند. بعد از چوپان معذرت خواهى كرد تا نزد همسرش برود. در آن موقع شبان گفت: «اى نصوح! فقط يك چيز ديگر مانده كه هنوز قسمت نشده؟!» نصوح پرسيد: «كدام است؟» چوپان گفت: «همين دختريست كه به ازدواج خود درآورده اى، چون او هم از منفعت ميش من است!»

 

نصوح گفت: «قسمت کردن او که ممکن نیست! بیا و از این کار درگذر تا من نصف دارایی خودم را هم به تو بدهم.» اما چوپان نپذیرفت. نصوح گفت: «تمام دارایی ام را می دهم تا صرف نظر کنی!» باز هم چوپان نپذیرفت. نصوح گفت: «حالا که تو نمی گذری، من از او می گذرم و او را به تو می بخشم.»

 

در اين هنگام شبان جلو آمد و خطاب به نصوح گفت: «بدان نه من شبان هستم و نه آن ميش است، بلكه ما هر دو ملكى هستيم كه از براى امتحان تو فرستاده شده ايم...»

 

در آن موقع، ميش و چوپان هر دو از نظر غائب شدند. نصوح شكر الهى را بجا آورد و پس از عروسى تا مدتى كه زنده بود عبادت و سلطنت مى كرد تا درگذشت.

دیدگاه ارسال شده است

نمایش / مخفی کردن دیدگاه ها