داستانـَک | بزرگترین مرجع داستان های کوتاه و بلند

  • ADMIN
  • چهارشنبه 04 تیر 1399
  • 55 بازدید
  • 0 نظر

داستان دنباله دار بازگشت چوپان قسمت چهارم

بز شماره 1 چشم از چوپان بر نمی داشت. گرگ شماره 1 هم همین طور. بز می خواست کتاب را ببرد و گرگ

 

بز را. بز نگاهی به گروه اش انداخت و گفت:

 

- نقشه رو مرور می کنیم. شما سه نفر، میرید جلوی چوپان و پایین و بالا می پرید ... این قدر سر و صدا

 

می کنید که کاملاً توجه چوپان بهتون جلب بشه. بعدگوسفند شماره یک به سمت مزرعه کلم فرار

 

می کنه. شما دو تا هم دنبالش می دویید. همین که چوپان افتاد دنبالتون. شما سه تا از جلوش به سمت

 

مزرعه آفتاب گردون می دویید. احتمالاً

چوپان این وسط سگا رو صدا می زنه. وقتی سگا اومدن شما

 

سه تا بز مثل اسب می رید سمت مزرعه سیب زمینی. منم کتاب رو بر می دارم ... کسی سوالی داره؟

 

- من سوال دارم؟

 

- بپرس!

 

- اسم کتاب چیه؟

 

- چه فرقی می کنه؟

 

- فرق می کنه! می گن کتابای تخیلی، آدمو خیالاتی می کنه! می بره به عالم هَپَروت. نباید خوردشون!

 

- تخیلی نیست! خیالت راحت باشه!

 

- منم یه سوال دارم؟

 

- تو هم بپرس؟

 

- می شه من از گروه مزرعه سیب زمینی به گروه مزرعه آفتابگردون برم.

 

- نه؟

 

- چراااااااااااااااااا؟

 

- بیا جلو در گوشت بگم!

 

بز جلو می آید و گوشش را نزدیک می کند. بعد از شنیدن حرف بز شماره 1، چشمانش گرد شده و به

 

گروهش باز می گردد.

 

آن طرف تر، پشت تپه ها دو گرگی که دیشب بحثشان بود؛ نشسته بودند. گرگ قهوه ای هر از چند دقیقه ای

 

گرگ خاکستری هم با خونسردی جواب رد می داد. همین طور که گرگ قهوه ای »؟ حمله کنیم « ؛ می پرسید

 

برای بار سیصد و هفتاد و نهمین بار پرسید؛ گرگ خاکستری جواب داد:

 

- اَه ... یه لحظه وایسا!!!

 

- خوبه

 

- چی؟

 

- جوابت .... از نُچ بهتره!

 

- نگاه کن خره. اون سه گوسفند به سمت اون مزرعه فرار کردند.

 

- آره آره.... چوپانم رفت پِیِ شون!

 

- اون سه تای دیگرو نگا؟

 

- اونا ام رفتن به اون طرف.

 

چوپان در همین حال با دهانش سوتی بلند زد و سگ ها را فراخواند. 3 سگ را به سمت گروه اول فرستاد و سه

 

سگ را به سمت گروه دوم. در همین حین سه بز به سمت مزرعه سیب زمینی دویدند و چوپان مجبور شد؛

 

خودش دنبالشان برود. گرگ قهوه ای نگاهی به گرگ خاکستری انداخت و با هیجان گفت:

 

- از این بهتر نمی شود؛ حمله.

 

- چیو حمله! صبر کن.

 

- چیو صبر کن! حمله.

 

- زیر درخت رو نگاه کن.

 

- کدوم درخت؟

 

- همون که بساط چوپان زیرش پهنه.

 

- همون که بزه زیرش داره با کتاب ور میره؟

 

- آره. یه گوسفندم کمی اونورتر جدای از گله می چره!

 

- خب که چی؟

 

- این دو تا رو بی سر و صدا و هیاهو، شکار می کنیم. گوسفندِ با تو. بزِ با من... بی سر و صدا بگیریش!

 

- چرا؟

 

- چون تا بخوان بفهمن دو تا از گله کم شده؛ شب شده. تازشم فکر می کنن گم شدن و می افته گردن

 

چوپان.

 

- ای ول ... ما هم تا یه هفته غذا داریم.

 

- بین خودشونم می گن؛ گرگا دو هفتس به گله نزدن!

 

- خوشم اومد. حالا فهمیدم چرا چهار صد و سی و دو بار گفتی نه؟

 

- سیصد و هفتاد و نه بار

 

- جداً ... همشو شمردی؟

 

- نه مگه بیکارم!

 

- پس از کجا فهمیدی؟

 

- صفحه قبل رو نگاه کردم!!!

دیدگاه ارسال شده است

نمایش / مخفی کردن دیدگاه ها