داستانـَک | بزرگترین مرجع داستان های کوتاه و بلند

  • ADMIN
  • پنجشنبه 05 تیر 1399
  • 125 بازدید
  • 0 نظر

داستان دنباله دار زیر گنبد کبود1بخش چهارم

پارت راهب این گونه شروع به تعریف سرگذشتش کر د . او گف ت : یک روز که پدر و مادرم داشتند از کنار

 

قبرستان قدیمی دهکدۀ محل زندگ ی شان عبور می کردند، دیو سیاه سر راهشان سبز شد و می خواست که مادرم

 

را با خودش ببرد که پدرم به او حمله ور شد و بعد از م د ت کوتاهی نبرد، چون پدرم قد ر تش کم بود و مرد

 

جنگجویی هم نبود بر اثر زخم های زیادی که در نبرد برداشته بود... 

طاقت نیاورد و بر زمین افتاد و در جل وی

 

چشمان مادرم کشته شد و مادرم هم به سمت گورستان فرار کرد و در حین فرار به داخل قبری که تازه کنده

 

شده بود افتاد و سرش با سنگی که در داخل قبر بود برخورد کرد و شکست و بعد از خونریزی زیاد در عالم

 

بیهوشی مرد . از قضا در آن روز، وقت به دنیا آمدنم بو د . وقتی که د ی و سیاه دید که مادرم مرده است و پدرم هم

 

در جنگ با او کشته شده است از آنجا رفت تا کسی نفهمد که این کار، کار او بوده وقتی که دیو رفت بعد از

 

مدّت کوتاهی من در همان گور به دنیا آمدم و صدای گریۀ مرا دو پری جنگلی که از آنجا عبور می کردند،

 

شنیدند و پیش خود گفتن د : گورزادی متولد شده اس ت . آنها مر ا پیدا کردند و از من نگهداری نمودند تا بزرگ

 

شدم و از کودکی مرا با علوم سحر و جادو آشنا کردند و مقداری هم به من از آن علوم آموزش دادند ولی چون

 

من یک انسان بودم نتوانستم همۀ آنها را خوب و کامل یاد بگیرم و بعد آنها مرا با تعالیم خداوندی و دانشهای

 

زمینی آشنا نمودند و م د ت زمانی گذش ت و به سن جوانی رسیدم، به خاطر علاقه ای که به راهب شدن داشتم،

 

رفتم و راهب شدم تا خدمتی به مردم دهکده ام بکنم به همین خاطر در همان جایی که پدر و مادرم مرده بودند

 

یک عبادتگاه ساخت م ، مردم هم برای دعا و نیای ش به درگاه خداوند به عبادتگاهی که ساخته بودم می آمدند و از

 

غذایی که برایم می آوردند اموراتم را می گذرانیدم و بعضی وقت ها پریان جنگل که مرا دوست داشتند و بزرگم

 

کرده بودند برایم غذا و میوه می آوردن د و به خاطر علاقه ای که مردم به من پیدا کرده بودند مرا رهبر خ و د

 

کردند.با اینکه رهبر قوم خود شده بودم و در آسایش به سر می برد م ولی یک دم خیالم آسوده نبود و همیشه در

 

فکر انتقام از دیو سیاه بود م ، به همین علّ ت آرام و قرار نداشت م . یک روز که فکر می کردم نیروی جادویی م بر اثر

 

تمریناتی که کرده ا م خیلی قوی شده، به سراغ دیو سی ا ه رفتم . وقتی او را دیدم از ترس یادم رفت که نام خداوند

 

را بر زبان بیاورم و از او طلب یاری کن م . به همین خاطر ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود که دیو از فرصت

 

استفاده کرد و خودش را به صورت خفاشی بزرگ درآورد و مرا به چنگالش گرفت و در غار زندانیم کرد و الآن

 

که پی ش شما هستم احساس می کنم که نیروی جادوییم را کاملاً از دست داده ام و نمی توانم کمکی ب ه خودم و

 

یا شماها بکنم. وقتی که داستان پارت راهب تمام شد غمگین و آرام به دیوار پشت سرش تکیه داد و ساکت شد.

 

پارسۀ پیرمرد گف ت : حالا نوبت من است که داستانم را برای شما تعریف ک نم. او گف ت : روزگاری در سرزمین

 

پارس کلبه ای داشتم که یک طرفش جنگلی بود با درختانی سر به فلک کشیده و یک طرفش دشتی سرسبز و

 

خرم و جلوی کلبه ام مزرعۀ کوچکی داشت م و دو فرزندم که یکی پسر بود و دیگری دختر در کار مزرعه و خانه

 

کمکم می کردن د . یک روز احساس کردم که دخ ت ر زیبا و مهربانم وقت ازدواجش رسیده است و چند وقتی در

 

همین افکار بودم که روزی دخترم به جنگل رفت که کمی تمشک بچیند، در آنجا با جوانی آشنا شد و آن جوان

 

به او اظهار علاق ه زیادی کرد و دخترم از آنجایی که بسیار دانا بود گف ت : باید پدرم تو را ببیند و اگر موافقت ک ر د

 

من حرفی ندارم و چند روز بعد جوانی زیبا و رشید به خواستگاری دخترم آمد ولی چون من نسبت به او اطمینان

 

نداشتم، جواب منفی داد م . که یک دفعه آن جوان زیبا و رشید تبدیل به دیو سیاه شد و پسر و دخترم را تبدیل به

 

درخت کرد و مرا هم اسیر نمود و به اینجا آورد حالا نمی دانم که چکار کنم و چگونه آزاد شوم و طلسم دیو سیاه

 

را باطل کنم تا دختر و پسرم آزاد شون د . پارسۀ پیرمرد این را گفت و با چشمانی گریان او هم کنار پارت راهب

 

نشست و دیگر حرفی نزد.

 

چغالک کوتوله ، پادشاه سرزمین کاست گفت : حالا نوبت من است که داستانم را برایتان تعریف کنم، چغالک

 

کوتوله به صحبتش ادامه داد و گف ت : من پادشاه سرزمین کوتوله ه ا و یا همان کاس ت هستم، سرزمین من در میان

 

کوهها و تپه های کنار دریا می باشد، یک روز که برای ماهیگیری به اتفاق همراهانم به دریا رفته بودم، تازه چند

 

ماهی گرفته بودیم که من صدفی صید کردم که نامش صدف گریان بود و قبلاً در افسانه های سرزمینم شنیده

 

بودم که هر کسی این صدف را صید کند دارای ثروت هنگفتی می شود و بعد با عجله به قصرم برگشت م . وقتی

 

روی صدف دست می کشیدم و برایش تار می زدم، صدف برایم مروارید گریه می کرد و یک دفعه می دیدم که

 

چند سبد مروارید دارم. بعد از مدتی دیو سیاه شبانه وقتی که من در خواب بودم همسرم را فریب داد و صدف را

 

از او گرفت و همسرم را تبدیل به مجسمۀ سنگی کرد و من را هم به همراه تمام ثروت و دارایی قصرم با صدف

 

جادویی به همراه خودش اینجا آورد و الآن چن د ین روز است که من در اینجا اسیر ه ستم و همسرم هم تبدیل به

 

سنگ شده و در قصر است . دیو بدجنس تمام ثروت و داراییم را به همراه صدف جادویی مال خودش کرده و

 

امروز صبح که دیو آمده بود، سه نفر از ما را با خودش ببرد به من گف ت : آماده باش چون دو روز دیگر نوبت

 

توست، سرزمینت را به جنیان فروخته ام و الآن یک جن فرمانروای سرزمین توست و چغالک این را گفت و

 

غمگین در گوشه ای نشست و سپس اضافه نمود ای کاش می توانستم از اینجا بیرون بیایم و سرزمینم را نجات

 

دهم.

 

بعد از چغالک، پادشاه کوتوله های سرزمین کاست، آرشین کماندار ماجرایش را تعریف کرد.

 

آرشین گفت : من یک شکارچی ه ستم و برای گذران زندگی بعضی وقت ها به شکار می رفتم یک روز که برای

 

شکار به کوهستان رفته بودم آهویی نظرم را جلب کرد و برای به دام انداختن و شکارآن، تعقیبش کرد م . خسته و

 

تشنه به جایی رسیدم که قصری در آنجا بود و از تشنگی و خستگی و گرسنگی زیاد، هر چه درب قصر را کوبیدم

 

کسی در را برایم باز نکرد . اول فکر کردم قصری که در آنجاست، متروکه است. به همین دلیل از دیوارآن بالا

 

رفتم و خودم را به حیاط قصر رساندم، درآنجا درختانی بسیار بلن د که چندین برابر درختان معمولی بود دیدم که

 

میوه هایش هم از میوه های معمولی بسیار بزرگتر بو د . از گرسنگی چند گلابی کندم و خوردم و هنگامی که دور

 

واطراف قصر گردش می کردم، یک دفعه میز باشکوهی در کنار استراحتگاهی در میان باغ دیدم ، متجب و

 

کنجکاو شدم و به آ ن سمت حرکت کردم وقتی به آنجا ر سیدم مشاهده کردم که روی میز پر از غذاهای تازه و

 

لذیذ است و از آنج ا یی که هنوز بسیار گرسنه بودم کم کم شروع به خوردن کردم وقتی که خوب سیر شد م ،

 

احساس تشنگی نمودم و تنگ آبی که در آنجا بود برداشتم تا خواستم از آن آب بنوشم صدایی شنیدم که می

 

گفت: این آب را ننوش و صبر کن ولی من گوش نکردم و از آن آب نوشیدم که یک دفعه سرم گیج رفت، در

 

حالی که سرم گیج می رفت و هنوز بیهوش نشده بودم دیدم که در استراحتگاه دختر زیبایی است که دست و

 

پایش را زنجیر کرده بودند دیگر نفهمیدم چه ش د . وقتی بهوش آمدم و چشمانم را باز کردم خودم را در اینجا

 

زندانی دیدم و این بود سرگذشت من و او هم آرام رفت و کنار چغالک نشست.

 

بعد پورنگ ، مشاور و وزیر شاهزاده خانم شانه بسر شروع به صحبت کرد و گف ت : همانطور که ا و ل گفتم من

 

مشاور و وزیر شاهزاده خان م سرزمین شو ش ن هستم . روزی من به همراه شاهزاده خانم که نامش پانیذ بود در باغ

 

قصر قدم می زدی م که دو جوان به خواستگاری او آمدند، یکی افرا نام داشت و دیگری شاهسوند که جادوگری

 

بدجنس و مکار بو د . آن دو ، سه روز در قصر منتظر جواب شاهزاده خانم پانیذ بودن د . بعد از سه روز شاهزاده خانم،

 

افرا را به همسری انتخاب کرد و همین موضوع جادوگر بدجنس، شاهسوند را عصبانی نمود و بعد او با نقشه ای از

 

قبل طراحی ش ده افرا را برای پیدا کردن قوچ طلایی به جنگل برد و بعد با خمیری که در دست داشت سه گرگ

 

درست کرد، وقتی که بر روی آنها آب دهان انداخت، آنها ناگهان شروع به بزرگ شدن کردن د ، وقتی که بزرگ

 

شدند، زوزه ای بلند و وحشتناک کشیدن د و به طرف افرا حمله ور شدن د ، افرا که ترس ی ده بود شروع به دویدن

 

کرد تا خود را نجات دهد که در همین هنگام پایش به ریشۀ درختی گیر کرد و بر زمین افتا د . گرگ ها که به او

 

رسیده بودند با اشارۀ شاهسوند جادوگر، او را تکه پاره کردند و خوردند که چندین قطره خو ن او از دهان گرگ ی

 

روی زمین ریخت و بدون اینکه شاهسو ند بفهمد ، تبدیل به درخت افرا شد و شاهسوند بدجن س با عجله به نزد

 

شاهزاده خانم آمد و به دروغ گف ت : من و افرا که برای پیدا کردن قوچ طلایی به جنگل رفته بودیم ناگهان افرا

 

پایش به ریشۀ درختی گیر کرد و به زمین خورد و شاخۀ خشک درختی در شکمش فرو رفته و زخمی شده است

 

و نیاز به کمک دار د . سپس من و شاهزاده خانم پانیذ به اتفاق چند نگهبان با عجله به جنگل رفتیم و به افرا

 

رسیدیم، دیدیم که او تبدیل به درخت شده و بلافاصله فهمیدیم که این کار، کار شاهسوند بدجنس است در

 

همین هنگام، شاهسوند جادوگر که از چشمان ما فهمیده بود که ما به م ا جرا پی برده ایم ، سریع وردی خواند و

 

شاهزاده خانم را تبدیل به شانه بسر کرد و او را در قفس طلایی انداخت و همراهانش را تبدیل به کلاغ کرد و مرا

 

هم اسیر نمود و به زنجیر کشید و قف س ی که شاهزاده خانم شانه بسر درآن بود را برداشت و مرا هم کشان کشان

 

به دنبال خودش به ق صر برد . همۀ مردم که از او ترسیده بودند به فرمانش درآمدند و او شاهزاده خانم شانه بسر

 

را با قفس طلایی اش به همراه من به دیو سیاه داد و خودش هم با پشتیبانی او پادشاه سرزمی ن شوش ن ش د . وقتی

 

که داستان زندگی پورنگ تمام شد او هم رفت و کنار آرشین نشست و آرام و ساکت سرش را بزیر انداخت.

 

حالا نوبت سپندار پادشا ه سرزمین هرمزستان و پادشا ه حیوانات خشکی ها و دریاها بود که ماجرایش را تعریف

 

کند.

 

سپندار گفت : قصر من در میان آب دریاها و اقیانوس ها در وسط جزیره ای بزر گ به نام قش م بود که از هر نوع

 

حیوان و موجود در جزیره ام زندگی م ی کردند و حیوانات دریایی هم از هر نوع در آبهای کنار جزیره ام سکونت

 

داشتند و دارای ثروتی بی حد و چهار وسیلۀ جادویی بودم که آن چهار وسیله، قدرت و پادشاهیم را تضمین می

 

کردند. اوّلین چیز، یاقوت دریاها بود که خاصیت ایجاد عشق و محّبت داشت و دومین چیز، مرغ سعادت بود که

 

سعادت حیوانات دریاها و خشکی ها را تضمین می کرد و سومین چیز هم، کدو و بادنجان جادوی ی هدیۀ ارواح

 

کوهستانها بود که از کدو پانصد سرباز پیاده نظام و پانصد سرباز سواره نظام که هر کدامشان حریف پنجاه پهلوان

 

بودند در مواقع ضروری بیرون می آمدند و مدافع جزیره بودند و همینطور از بادنجان هزار اسکلت و هزار روح

 

جنگجو در مواقع خاص و ضروری به دستور من بیرون می آمدند و از اقیانوسها و دریاها محافظت می کردند و

 

چهارمین چیز هم، درخت سیب نقره ای جزیره ام بود که اگر هر کسی یک سیب از آن می خورد تمام زخمهای

 

بدنش خیلی سریع خ و ب می شد و اگر در حال مرگ بود، فوراً بهبودی پیدا کرد ه و روی دوپایش می ایستاد . من

 

دو پسر و یک دختر داشتم که دیو سیاه با فریب دادن پسر کوچکم برای به دست آوردن تاج و تختم وارد

 

سرزمین و قصرم شد و لوازم جادوییم را دزدید و صاحب قدرت و ثروتم ش د و سه فرزندم را تبدیل به موش کرد

 

و آنها را د ر داخل فاضلاب قصر زندانی کرد و سرزمینم را به عفریت بدطینت اقیانوسها سپرد و مرا هم اسیر و در

 

بند کرد و به اینجا آور د . وقتی که سپندار پادشاه داستانش تمام شد او هم رفت و یک گوشه ای نشست و غمگین

 

و نا امید سرش را روی زانوهایش گذاشت و دیگر سخنی نگفت.

 

حالا نوبت گوژک جنگجو بود و او گف ت : پدر من یک نجار بود و مادرم هم در خانه آشپزی می کرد، روز ا و لی بود

 

که من به دنیا آمده بودم که گرگ چهار سری به خانۀ ما حمله کرد و پدر و مادرم را کشت و تا خواست که مرا

 

هم پاره پاره کند عقابی که از آنجا ر د می شد دلش به حال من سوخت و با سرعت زیاد مرا از دست گرگ چهار

 

سر خونخوار نجات داد و به لانه اش برد و مانند یک مادر از من مراقبت کر د . وقتی که من کمی بزرگتر شدم،

 

هنر جنگیدن را به من یاد داد و مرا تبدیل به یک مرد جنگجو کر د . چون مدت زیادی با او زن دگی کردم، زبان

 

عقابها را هم یاد گرفتم و یک روز عقاب که دیگر پیر شده بود سرگذشت مرا برایم تعریف کرد و به من گفت

 

که پدر و مادرم چه کسانی بودند و چگونه کشته شدن د . او تعریف کرد که به چه صورت مرا از مرگ حتمی

 

نجات داده و مانند فرزندش از من مراقبت نموده تا من به این سن برسم و بعد به من گف ت : گوژک تو دیگر

 

مردی بسیار قوی شده ای و باید بروی و گرگ چهار سر را بکشی و انتقام پدر و مادرت را از او بگیری به همین

 

خاطر به من یک کمان و یک تیر چهار شاخه داد و یک چماق و یک نیزۀ جادویی که اگر به چماق می گفتم

 

حمله کن، چماق به حرکت در می آمد و دشمن را آنقدر می زد تا کشته شود و یا تسلیم گردد و اما اگر نوک

 

نیزۀ جادویی با بدن دشمن برخورد می کرد، دشمن را در یک چشم بر هم زدن تبدیل به سنگ می نمو د ، بعد از

 

اینکه من آن سه وسیلۀ جنگی را از عقاب گرفتم از او بابت همۀ محبت هایش تشکر کردم و براه افتادم و به

 

طرف خانۀ قدیمی ای که پدر و مادرم در آن کشته شده بودند، رفت م . وقتی که به آنجا رسیدم با گرگ چهار سر

 

روبرو شدم کمانم را در دست گرفتم و تیر چهار شاخه را در چله اش نهادم و زه اش را با آخرین قدرتم کشیدم

 

و تیر را به سوی او رها کردم که تیر چهار شاخه سر ه ایش را به درختی دوخت و بعد با نیزۀ جادویی ضربه ای

 

محکم به او زدم که او تبدیل به سنگ شد و بعد به چماق جادویی دستور دادم که آنقدر بر آن کوبید که تمام

 

بدن سنگی گرگ چهار سر خورد و متلاشی ش د . وقتی که گرگ را کشتم از اینکه انتقام پدر و مادرم را گرفته

 

بودم بسیار خوشحال شدم و لوازم جنگی ام را جمع کردم و به داخل خانه رفت م .

دیدگاه ارسال شده است

نمایش / مخفی کردن دیدگاه ها