داستانـَک | بزرگترین مرجع داستان های کوتاه و بلند

  • ADMIN
  • یکشنبه 01 تیر 1399
  • 109 بازدید
  • 0 نظر

داستان دنباله دار زیبای زیر گنبد کبود1بخش سوم

پله ها سنگی و بسیار قدیمی بودند و بعضی از آنها هم شل شده بودند چند مرتبه هم کم

 

مانده بود که اردلان از روی پله ها به پایین سقوط کن د پله ها به قدری زیاد بودند که وقتی آدم از بالا به پایین

 

نگاه می کرد سرش گیج می رف ت . بالاخره اردلان پس از مدت ها راه رفتن روی پله ها به نزدیکی دریاچۀ آتش

 

رسید، دید که در آنجا یک دریاچۀ بزرگ پر از مواد مذاب و آتش است همینطور که داشت دریاچه و اطرافش را

 

نگاه می کرد صدایی نظرش را جلب کرد که می گف ت : چه کسی ج ر ئت کرده که از قلمرو اژدهای سیاه بگذر د و

 

پای در قلمرو من بگذارد؟ اردلان تا خواست که جواب بدهد، دید که

یک غول بزرگ و سرخرنگ به او حمله ور

 

شد تا خواست حرکتی کند، غول او را گرفت و به هوا پرتاب کرد و اردلان وقتی به زمین افتاد احساس درد

 

شدیدی نمود، وقتی که خواست از جایش بلند شود دوباره غول وحشی که عصبانی هم بود سریع به طرف اردلان

 

پرید و بار دیگر به او حمله کرد و اردلان هم فقط فرصتی پیدا نمود که سپرش را زود جلوی صورت و بدنش

 

بگیرد که غول با یک لگد محکم دوباره او را به طرفی دیگر پرتاب کرد آنگاه سپر از دست اردلان جدا شد و به

 

داخل دریاچۀ آتش افتا د . وقتی که اردلان به زمین خورد این بار احساس کرد که استخوانهای بدنش دارد خ ورد

 

می شود و با خستگی و کوفتگی شدید تا خواست از جایش بلند شود، دید که غو ل دوباره به طرف او حمله کرد و

 

پرید که گلوی اردلان را بگیر د و گردنش را بشکند، اردلان سریع شمشیرش را کشید و در قلب غول د ریاچه فرو

 

کرد و غول با نعره ای وحشتناک نقش بر زمین شد و مر د . اردلان هم تا این را دید زود از جایش بلند شد و با یک

 

ضربه سر از تن غول جدا کرد و بعد دست و پاهایش را با ضربات دیگر قطع کرد که مبادا غول دوباره زنده شود

 

و به او حمله کند و با ضربه ای دیگر یک ناخن از پای غول کند و در کمرش گذاشت و روی زمین نشست و کمی

 

استراحت کرد . وقتی که خستگیش رفع شد سر غول را برداشت و با خنجر جادویی که طلسمی بر تیغۀ آن حک

 

شده بود چشم طلایی وسط پیشانی غول را در آورد و آن را در جیبش گذاشت همین که چشم طلایی را از پیشانی

 

غول در آورد یک دفعه تمام بدن غول آتش گرفت و دود شد و بر هوا رفت و در جایی که غول مرده بود یک

 

درخت سنگی ظاهر شد و اردلان به داخل سوراخی که در تنۀ درخت سنگی بود رفت و به سرزمین ظلمات وارد

 

شد و دید که همه جا تاریک است و چشم، چشم را نمی بیند در همین افکار بود که یاد حرفهای پ یرمرد ریش

 

سفید افتاد، دستمال جادویی را به چشمانش بست و یک دف ع ه دید که همه جا مثل روز روشن شد، وقتی که کمی

 

راه رفت از پشت دستمال جادویی دید که چند درخت و چشمۀ آبی آنجاست، چون خسته و تشنه بود به کنار

 

چشمه رفت وکمی از آب چشمه خورد که یک دفعه احساس کرد خستگی و کوفتگی بدنش از بین رفته و دوباره

 

خواست که از آب چشمه بنوشد دی د یک بطری در کف آب چشمه افتاده، خم شد ک ه آن را بردار د ، احساس کرد

 

یک موجودی سریع از جلوی چشمانش گذشت و پشت سرش ایستاد او به روی خودش نیاورد و آرام داشت

 

شمشیرش را از غلاف بیرون می کشید که صدایی ب ه او گف ت : تو کیستی که جرئت کرده ای از قلمرو اژدهای

 

سیاه و همینطور از قلمرو غول دریاچۀ آتش بگذری و پا در قلمرو من بگذاری؟ چه کسی به تو اجازه داده که از

 

چشمۀ آب حیات بنوشی؟ اردلان که آماده بود با یک حرکت به عقب برگردد و سر عفریت را از تنش جدا کند

 

با اعتماد به نفس گف ت : من اردلان شجاع هستم بگیر که آمده ام تو را هم بکشم و با سرعتی برق آسا در حالی که

 

شمشیرش را کشیده بود به عقب برگشت و با یک ضربۀ کاری محک م ، گردن عفریت را زد و سرش را چند مترآن

 

طرف تر پرتاب کرد و عفریت را هم از بین بر د و زود بطری خالی را از ته چشمه برداشت و آن را از خون عفریت

 

پرکرد و به سرزمین دریاچۀ آتش رفت که احساس کرد همه جا تاریک اس ت ، تازه یادش آمد که باید دستمال

 

جادویی را از چشمانش باز کند و وقتی دستمال را از روی چشمانش برداشت دوباره همه جا روشن شده بود او

 

خوشحال و سر مست از پیروز ی ، به طرف قصر پ ادشاه سرزمین مرد گان حرک ت کرد. بعد از مدتی راه پیمایی سر

 

راهش دوباره سوسک نقره ای را دید و ناخن دست اژده ا ی سیاه و ناخن پای غول سرخ دریاچۀ آتش را به او داد

 

و سوسک گف ت : چون به قولت وفادار بودی من هم همۀ چیزهایی را که به تو امانت داده بود م ، پس نمی گیر م و

 

همۀ آن ابزار جنگی مال خود ت . اردلان به او گف ت : که چطور در مبارزه با غول دریاچۀ آتش سپرش را از دست

 

داده است آنگا ه سوسک نقره ای سپر دیگری به او داد و اردلان بعد از تشکر فراوان از او به راهش ادامه داد تا به

 

دروازۀ قصر رسید دوباره همان سه نگهبان عجیب آنجا بودند که نیمی از بدنشان اسکلت بود و نیمی دیگر کمی

 

گوشت و پوست داش ت . وقتی که نگهبانان او را دیدند به داخل قصر راهنماییش کردند و پادشاه سرزمین مردگان

 

وقتی که اردلان را سالم دید با خوشحالی گف ت : حالا تو می بینی که چه خدمت بزرگی به ما کر د ه ای. اردلان

 

تعظیمی کرد و جلو ر ف ت و خنجر جادویی و چشم طلایی و خون عفریت را جلوی پای پ ادشاه گذاشت. پادشاه وقتی

 

که خنجر را به کمرش بست تبدیل به مردی خوش قامت و زیبا و با شکوه شد و وقتی که چشم طلایی را در بالای

 

تاج تخت سلطنتش نصب کر د ، یک دفعه تمام سرزمین ش سر سبز و خرم شد بطوریکه صدای پرندگ ا ن خوش آواز

 

به داخل تالارهای قصر می آمد و وقتی پادشاه خون عفریت را در جوی آبی که از وسط قصرش عبور می کرد،

 

ریخت یک دفعه تمام خادمان و نگهبانان و کارکنان قصر، بدنشان مثل روز اول ش د یعنی روی اسکلت بدنشان

 

گوشت و پوست جدید رویید و شادی و خوشحالی به سرزمین مردگا ن بازگش ت . اردلان که تعجب کرده بود

 

فهمید که به دست او طلسمهای سرزمین مردگان شکسته ش د ه اس ت . پادشاه سرزمین مردگان از او بسیار

 

قدردانی کرد و گف ت : حالا اگر می خواهی به سرزمینت برو ی ، می توان ی . من به سیمرغ گفته ام که در جلوی درب

 

قصر منتظر فرمان تو باش د . اردلان به پادشاه گفت : نمیدانم که عمویم هنوز زنده است ی ا مرده و اینکه چقدر مانده

 

که زمان و م هلّت من تمام شود می ترسم نزد پری رودخانه و برادرانم شرمنده شو م . پادشاه گفت : نگران نباش،

 

زمان در اینجا معنایی ندارد وقتی تو به سرزمینت برگردی انگار که تمام این ماجراها را در خ و اب دیده ای و

 

برایت فقط یک شب طول کشیده است تو هنوز خیلی فرصت داری و این را بدان که عمویت هنوز زنده است و

 

چون تو خدمت بزرگی به ما کرده ای من هم به رسم یادبود و برای رفاه زندگیت ثروت زیادی که شامل دو

 

کیسه الماس و دو کیسه طلا و دو کیسه گوهرهای قیمتی است به ت و هدیه می کنم و به سیمرغ فرمان می دهم که

 

تو را به قلۀ کوه قاف ببر د و تو در آنجا باید مار بزرگ پنج سر را که دو سر آن سبز و دو سر دیگرش سیاه و سر

 

وسطش قرمز است بکشی . وقتی که او را کشتی داخل لانۀ مار شوی و سه عدد سنگ صبو ر ی که آنجاست هر سه

 

را بردار و با خودت ببر و به پری رودخانه بد ه ، بعد از اینکه سنگ صبورها را به دست آوردی سیمرغ تو را به نزد

 

پری رودخانه می برد و هر وقت کارت با او تمام شد رهایش کن تا به آشیانه اش که در همان قله کوه قاف است

 

برگردد. وقتی که پادشاه او را راهنمایی کرد اردلان از بابت هدیه هایی که ب ه او داده شده بود بسیار تشکر کرد و

 

هدیه هایش را برداشت و از پادشاه و همراهانش خداحافظی کرد و سپ س سوار بر سیمر غ شد و در یک چشم بر

 

هم زدن به قلۀ کوه قاف رسید و سیمرغ به اردلان گف ت : من در همین جا منتظرت می مانم تا تو برگردی و اردلان

 

به سمت لانۀ مار پنج سر حرک ت کرد و آرام در بالای سوراخ لانه روی تخته سنگی ایستاد و درآنجا کمین کرد و

 

سپس دست در جیبش کرد و زیباترین گوهری که شخص حصیرباف در سرزمین مرده گان به او داده بود را

 

جلوی لانۀ مار انداخت و شمشیرش را کشید و منتظر مان د . همان طور که انتظار می کشید، دید که سری بز ر گ و

 

سبز که زبانی دراز و دو شاخه داشت از لانه بیرون آم د . اردلان به محض دیدن اولین سر، با شمشیر جادوییش

 

یک ضربۀ محکم به گردن او زد و سر از تن مار جدا کرد و همین طور سرهای سیاه و قرمز بعدی مار را که می

 

خواستند از لانه بیرو ن بیایند و گوهر زیبای جلوی د ر ب لانه را بردارند، قطع کر د . وقتی که مطمئن شد که هر پنج

 

سر مار قطع شده و مار پنج س ر مرده است با احتیاط و آرام از بالای لانۀ مار پایین آمد و گوهری را که روی زمین

 

انداخته بود برداشت و بعد مشعلی روشن کرد و به داخل لانه رفت و سه سنگ صبور را دید و آنها ر ا هم برداشت.

 

زمانی که می خواست از لانۀ مار خارج شود، ما بین استخوانهایی که در گوشه ا ی از لانه روی هم ریخته شده بود

 

چشمش به انگشتری بسیار زیبا با نگینی عجیب افتاد و آن را هم برداشت و در جیبش گذاشت و به طرف سیمرغ

 

رفت. آنگاه سوار بر سیمرغ شد و به همراه او به طرف خانه اش بر اه افتاد، همان طور که بر روی سیمرغ نشسته

 

بود و در هوا پرواز می کرد، از او پرسی د : سیمرغ عزیز سؤالی داشتم، می گویند که تو خیلی دانایی آیا می توانی

 

که به سؤالم جواب دهی؟ سیمرغ گف ت : بپرس. اردلان به او گف ت : به شرطی که به صورت یک راز باقی بماند و

 

تو باید قسم بخو ر ی که هیچ وقت راز مرا فاش نساز ی . سیمرغ هم قسم خورد و گف ت : تا زمانی که خودت رازت

 

را فاش نساخته ای من هم حرفی نمی زن م . اردلان به او گفت که در لانۀ مار پنج سر، انگشتری پیدا کرده ام که

 

نگین عجیبی دارد و آن را از جیبش درآورد و به سیمرغ نشان داد تا چشم سیمرغ به انگشتر افتاد گف ت : این

 

انگشتری دارای طلسمی است که هر کس هر آرزویی داشته باشد این انگشتر آن آرزو را به قدرت خداوند

 

برآورده می سازد، فقط کافیست که دارندۀ انگشتر نگینش را بعد از آرزو کردن ببوسد تا خداوند درآنی آرزویش

 

را برآورده سازد فقط یادت باشد که دارندۀ انگ ش تر فقط یک آرزو می تواند بکند و اگر آرزویت خوب و خیر

 

باشد تا آخر می ماند و اگر آرزویت بد و شر باشد باز هم برآورده می شود ولی زود از بین می رود و باطل می

 

گردد. اردلان که خیلی خوشحال شده بود، انگشتری را دوباره در جیبش گذاشت و سیمرغ گف ت : اردلان شجاع،

 

آبادیی می بینم فکر می کنم که دیگر به خانه ات رسیدیم برویم که من خیلی خسته شده ام، می خواهم در منزل

 

شما کمی استراحت کنم.

 

القصه: حالا بشنوید از برادر کوچکتر یا بهتر بگوییم باریان که خیلی عاقل و دانا بود.

 

وقتی که او از برادرانش و پری رودخانه خداحافظی کرد به سمت دشت س رسبز کنار دریای جنوب به راه افتا د .

 

هر چه گشت نتوانست شاهزاده خانم شانه بسر را پیدا کند و از خستگی زیاد روی چمن ها گرفت و خوابی د . مدتی

 

از خوابش نگذشته بود که با سر و صدایی وحشتناک از خواب بیدار شد، وقتی که خوب چشمانش را باز کر د با

 

تعجب به اطرافش نگاه کرد و سپس از جایش بلند ش د ، آنگاه دید که در غاری تاریک به زندان افتاده و چندین

 

نفر دیگر هم درآن زندان با او هستند و بعد رو به آنها کرد و پرسی د : اینجا کجاست؟ من کجا هستم؟ و شما کی

 

هستید؟ اصلاً من چگونه به اینجا آمدم؟ من که در میان دشت روی چمن ها خوابیده بود م !! این صدای وحشتناک

 

از کجاست؟ یکی از میان جمع جلو آمد و گف ت : من پارت راه ب ، رهبر سرزمین پار ت هستم ودیگری نیز به جلو

 

آمد و گف ت : من هم آرشین تیراندازم و پیرمردی لنگ لنگان نزدیک ترآمد و گف ت : من هم پارس ه ،دهقان سرزمین

 

پارس هستم و مرد کوتوله ای هم جلو دوید و گف ت : من هم چغالک، پادشاه سرزمین کاست هستم و یکی د ی گ ر

 

جلو آمد و گف ت : من هم پورنگ ، مشاور شاهزاده خانم شانه بس ر ، و وزیر او در سرزمین شو ش ن هستم و باز هم

 

یکی دیگر جلو آمد وگف ت : من هم سپندا ر ، پادشاه سرزمین هرمزستان و پادشاه حیوانات دریاها و خشکی ه ا

 

هستم و زبان آنها را ه م می دانم و سپس آخرین نفر جلو آمد و با صدایی بلند و کلفت و خشمگین گف ت : من هم

 

گوژک هستم و هنر من جنگیدن است ولی همۀ ما الآن در اینجا اسیر دیو سیاه هستیم و او همۀ ما را با حقه ای

 

دزدیده و به اینجا آورده اس ت . تعداد ما تا دیروز خیلی بیشتر بو د ، دیو بدجنس امروز صبح آمد و سه نفر ما را برد

 

که بکشد و سپس بخورد . او هر دو روز یک بار می آید و سه نفر را با خود می برد و فکر می کنم که دیگرکار ما

 

هم تمام باشد و همۀ ما بمیریم و خوراک این دیو بدجنس شوی م . بعد از تمام شدن صحبت های گوژک همه از

 

ترس ساکت شده بودند که پارت راهب ر ف ت کنار باریان نشست و از او پرسی د : فرزندم، نام تو چیست؟ برای چه

 

به این سرزمین آمده ای؟ باریان خودش را معرفی کرد و بعد داستانش را برای آنها تعریف نمود و همۀ آنها از

 

اینکه او اسیر دیو شده بود و دیگر نمی توانست برای عمویش کاری انجام دهد، ناراحت شدند و یک گوشه

 

نشستند. باریان که امیدش را از دست نداده بود کمی از لباسش را پاره کرد و به تکه استخوانی که داخل زندان

 

روی زمین افتاده بود بست و رو به آن هفت نفر کرد و گف ت : آیا کسی می تواند این را آتش بزند؟ چغالک از

 

جایش بلند شد و به طرف او رفت و سنگ آتش زنه ای از جیبش بیر و ن آورد و مشعلی را که باریان درست کرده

 

بود را آتش زد و سپس باریان دور تا دور زندان را بررسی کرد و دید که یک سوراخ کوچک بالای سرشان است

 

که از آنجا آسمان پیدا بود و دوباره خوب که به اطرافش نگاه کرد، دید در زندان با تخته سنگ بزرگ ی بسته

 

شده است، بعد مشعلش را خ ا موش کرد و رفت گوشه ای نشست و صدای آن هفت نفر بلند شد که چه فهمیدی؟

 

آیا می توانیم از اینجا خارج شویم؟ آیا راه فراری هست یا اینکه باید خوراک دیو سیاه شویم؟ باریان گف ت :

 

دوستان من، بیایید کنارم بنشینید، برای شما پیشنهادی دار م . همه رفتند و دور او نشستندکه ببینن د پیشنهادش

 

چیست؟ شاید که او راه فراری پیدا کرده باش د . وقتی که همه دورش جمع شدند و کنار یکدیگر نشستند، باریان

 

گفت: دوستان، بیایید هر کدام یک به یک داستان خود را از ا و ل تا به آنجا که اسیر دیو شدید برایم تعریف کنید

 

شاید من راه حلی به نظرم برسد و نقطه ضعفی ا ز دیو سیاه به دست بیاور م . همهمه ای در بین جمع به وجود آمد و

 

آنها بعد از مشورت با هم گفتن د : راه حل خوبیست، شاید فکری هم به نظر ما برسد و بتوانیم از اینجا خلاص شویم

 

و این گون ه ، هم سرمان گرم می شود و هم از نا امیدی نجات پیدا می کنی م . باریان گفت : من که ماجرای خ ودم را

 

برای شما تعریف کرده ام پس از راهب شروع می کنیم و رو به او کرد و گف ت : پارت عزیز نوبت شماست که سر

 

گذشت خود را برای ما تعریف کنید.

دیدگاه ارسال شده است

نمایش / مخفی کردن دیدگاه ها