داستانـَک | بزرگترین مرجع داستان های کوتاه و بلند

  • ADMIN
  • یکشنبه 01 تیر 1399
  • 145 بازدید
  • 0 نظر

داستان جذاب و دنباله دار اولین نگاه فصل سوم

از جاش بلند شد و گفت : بیارش اینجا رو کاناپه راحت تره

 

علی رو نشوندم نگاهی بهم انداخت و تشکر کرد اما من فکر کنم با اون طرز نگاهش تب 40 درجه گرفتم .

 

نشستیم فیلم دیدیم مامان جونم هم داشت تدارک شام رو می دید مامان و مینا جون و رضا اومدن نیم ساعت بعد هم عمو احمد رسید خونه .

 

شامو کنار هم صرف کردیم و به سختی از علی دل کندم و راهی خونه شدیم ...

 

خدا رو شکر هفته ی دیگه با پیگیری های شدید مامان و خاله های محترمه و صد البته رضا و علی مصدوم عمارت مامان جونی تموم شد . باورش یه کم برام سخت بود که بالاخره این ساختمون با وسواس مامان اینا تموم شد . من که فکر نمی کردم عمرم قد بده که ببینم که خودش بسی جی تعجب داشت . شب جمعه بود که

مامان جون تصمیم گرفت همه رو خونه ی خودش جمع کنه فامیلای نزدیک خودمون . مثل خواهر زاده هاش و خواهرش و برادرش و بچه های خواهر شوهرش که می شدن بچه های عمه ی مامانم . خلاصه کلی سور و سات بود من که خیلی هیجان زده بودم هم اینکه بالاخره خونه تموم شد هم اینکه بعد از بوقی فامیلو میدیدم و کمی حوصله ام باز می شد البته اگه این علی جووووون میذاشتن .... یعنی با این کاراش رو NERVE من پیاده روی می کرد . حالا بماند چون مهمونا زیاد بودن زحمت تدارک غذا افتاد گردن رستوران ولی از اونجایی که مامانم اینا با ظرف یه بار مصرف کاملااااااا مخالف هستن به همین دلیل قرار بر این شد غذاها رو بدیم رستوران تو قابلمه بکشه که خودمون اونا رو تو دیس بکشیم ای خدااااااااا من که می دونستیم آخرش من کوزت بودم باید ظرفا رو می شستم تو این جور مواقع همه جیم فنگ می شدن . خونه ی جدید مامان جونش حوض نداشت و این دلگیرم می کرد اما داخل خونه خیلی خوشمل شده بود خصوصا آشپزخونه ی اوپنش که واقعا شیک شده بود آخه آشپزخونه ی مامان جونی خیلی بزرگ بود ولی قبلش در داشت زیاد معلوم نبود ولی حالا خیلی خونه دلباااااز شده بود برای مهمونی یه سارافون جین پوشیدم ه روش گلدوزی خوشگلی داشت با یه بلیز آستین سه رب قرمز زیرش . موهامو هم از پشت دم اسبی کردم . با جوراب شلواری های خال خالی خیلی بامزه شده بودم . مامان جونی هم که میزبان بود کت و شلوار خوش دوختی زیر چادرش پوشیده بود و رو مبل مخصوصش لم داده بود و منتظر مهمونا بود . صدام کرد :

 

ندا مادر ؟ -

 

جونم مامانی ؟

 

- قربون قدت برم ....

 

بعد داد زد سیماااااااااااااااااا ؟ یه اسپند واسه این بچه ام دود کن چشم نخوره .

 

بوسش کردم و گفتم : بابا مامانی هیچ بقالی نمی گه ماست من ترشه شما خیلی من به نظرت میام خبری نیس والا

 

- شیطون خودت می دونی که هست . خندیدم

 

- ندا مادر برو اون عطر منو از تو پاتختی بیار بزنم .

 

- چشم مامان جون مامان جونم خیلی علاقه به عظر داشت امکان نداشت هیچ موقع بی عطر ببینیش عطرهای درپیت هم نیم زد همه اش مارک دار بود بابا مامانجون ما هم با کلاسی بود واسه خودشاااااا .عطرو بهش دادم که شادی خانوم اومد

 

گفت ندا بابات اومد وای اینقدر خوشحال شدم اخه بابام هیچ وقت فرصت شرکت تو این جور مراسما رو نداشت حالا که اومده بود من شوکه شدم مامانم هم خوشحال بود بابامو بغل کردم و از گردنش آویزون شدم که صدای علی از پشت بابام اومد

 

- عمو رو اب لمبو کردی ندید بدید ...

 

خنده ام گرفت و گفتم : حسودیت میشه ؟ خاک تو سرم حرف بود زدم ؟ الان می گه آره منم می خوام آب لمبو شم ....

 

علی و رضا و عمو احمد تازه اومدن با بابام احوال پرسی کردن هنوز چشمم به علی بود پاش هنوز تو گچ بود هی بمیرم برات من ...

 

خلاصه یه مدت که گذشت دایی اینا هم اومدن ولی اولش پسر دایی ام رو کول من افتاد همیشه با هم شوخی داشتیم خیلی تخس بود دختر دایی هام هم طبق معمول جیممممممم فنگگگگگگ . بی خیال زندایی هم حال و احوال که دختر عمه های مامان اومدن

 

شهین خانم : سلام ندا جون تویی فدات شم ؟ چه بزرگ شدی ؟

 

- سلام نظر لطفتونه مشتاق دیدار ( چه لفظ قلم شده بودم من خبر نداشتم ) شهلا با پسرش اومده بود وای خدا این کی بود هیکل آرنولد وقتی می خواست باهام دست بده احساس کردم استخونام خرد شدن ... شهلا : ندا جون پسرم مهیاره .... داره فوق برق می خونه

 

- به سلامتی می خواستم بگم به من چه که چی می خونه علی الحساب این دست منو ول کنه که مردم می خواستم بگم احیانا شغل شریفتون بادیگاردی نیست ؟

 

مهیار که اومد احساس کردم علی یه کم تو هم رفت شاد خوش حیالی من بود ولی هر چی بود من کلی ذوق زده شدم . خاله ی مامانم هم با دختراش اومدن . هر موقع خاله ی مامی می اومد من از دست اون بوساش در می رفتم لامصب پمپ آب بود یا لوله جارو برقی لپو می کرد تو تف مالی تحویلت میداد ...خلاصه نتونتم از دستش در برم و این عملیاتو دوباره روم انجام داد !!!دختر خاله ی مامانم مینا و اون یکی میترا هم اومدن مینا یه پسر داشت به اسم کاوه سال سوم پزشکی بود که همیشه بیخ گوش رضا بودن میترا هم یه دختر داشت به اسم نیلو که خیلی خانوم بود من اونو از شادی بیشتر دوست داشتم دروغ چرا؟ یه سال ازم ن کوچیک تر بود . خلاصه سلام و احوال پرسی که شادی پرید بغل کاوه ... البته به این ترتیبی که گفتم نه ولی منتها خیلی سه کار می کرد همیشه دور و ور کاوه بود اونم خنگ نیس که تا آخر مجلس هم چسبیده بود به رضا و کاوه ... علی هم تو حال خودش بود و گهگاهی البته به زور با مهیار صحبت می کر احساس کردم مهیار خیلی با بابام صمیمی شده ... شاید علی احساس خطر کرده ... آخه دختره ی خوشحال نه به داره نه به باره چی چی و که علی احساس خطر کرده..د

 

اشتم با نیلو حرف می زدیم که شادی اومد پرید وسط که ندا بگو چی شده ؟

 

نیلو کنجکاو تر از من گفت : چی شده شادی ؟

 

شادی- ندا-زهر ... بگو دیگه

 

- شهلا جون تو رو واسه مهیار خواستگاری کرد

 

- درووووووووووووووووغ میگی ؟

 

- نه به خدا

 

- از کی ؟

 

- از مامان جون اونم به مامانت گفت الان فکر کنم تقریبا همه فهمیدن قند تو دلم آب شد یعنی علی هم فهمیده نیلو سقلمه ای به پهلوم زد : خیلی ذوق کردی ؟

 

- نه بابا مامان چی گفت ؟ ش

 

- گفته حالا زوده ولی ببینیم چی میشه ؟

 

نیلو - یعنی نه آره نه نه ؟ تو همین بین صدای آیفون اومد غذا رو آورده بودن رضا رو فرستادیم تحویل بگیره . میز شامو با سلیقه چیدیم مامان جون یه کم رنگش پریده بود علتشو که پرسیدیم گفت سمت راست شکمم بالاش درد می کنه .

 

رضا گفت کبدتونه شاید مشکل کیسه صفرا داشته باشین ؟

 

- نه مادر من از این دردا نداشتم رضا

 

- فردا می ریم بیمارستان حتما باید آزمایش بدین و معاینه شین مامان جون

 

- حالا تا فردا .... شامتونو بخورین رو به روم رضا نشسته بود بغل دستش علی ... سرش پایین بود و با غذاش بازی می کرد موهاش به هم ریخته بود چه غم اون حالتشو دوست داشتم . خیلی معصوم شده بود . شامو خوردیم و مهمونا کم کم رفع زحمت کردن همون طور که گفتم خاله اینا زود جیم فنگ شدن و ظرفا افتاد رو دوش من البته خدا رضا رو خیر بده که اومد کمک ولی چه کمکی در کل دو تا پیرکس شست یه ظرفو نیم ساعت طول می ده بشوره میگه باید ظرفو اینقدر بشوری که صدای جرینگش در بیاد !!! اون شب هم واسه خودش شبی بود فقط دل تو دلم نبود از یه طرف نگران علی بودم خیلی پکر بود از یه طرف هم نگران مامان جون که خدا کنه مشکلی نداشته باشه

 

فردای اون روز مامان جون به همراه مامان و خاله مینا رفتن تو بیمارستانی که رضا توش دوره می گذروند . مشخص شد کبد مامان جونم زرد شده و زردی آورده . چند تا قرص و این ها هم تجویز کردن اما خوب ...

 

رضا به این اکتفا نکرد مامان جون رو چند تا دکتر معروف هم برد اونا هم همین تشخیص رو دادن . باورم نمی شد . همین طور که می گذشت مامان جونم لاغرتر می شد و چهره اش زردتر ما هم کاری از دستمون بر نمی اومد .

 

اون روز بعد از مدرسه رفتم خونه ی مامان جون خاله زیلا و شادی هم بودن . مامانی ام حالش خوب نبود . دلم داشت کباب می شد . 39 درجه تب داشت . اون شب علی و رضا هم اومدن . خجالت آوره ولی تو اون موقعیت با دیدن علی انگار حالم بهتر شده بود چون پاشم از گچ دراومده بود و این خوشحالم می کرد .

 

فردای اون روز مدرسه رفتم . خیلی نگران بودم .دلم شور عجیبی می زد و متاسفانه این دلشوره بی مورد نبود .

 

به خونه رفتم تا خودم رو آماده کنم برم خونه ی مامان جون . لباس دو تکه ای پوشیدم زیرش یه تاپ بود که یه سمتش سرخابی بود یه سمتش مشکی و روش هم یه شنل مانند آستین دار بود .

 

اونو که پوشیدم صدای زنگ اومد . مامان بود رنگ به رو نداشت درو باز کردم خودشو انداخت تو بغلم گفتم : مامات جون چطوره ؟

 

چشماش سرخ سرخ بود که گفت : مامان جون رفت ...

 

نمی دونستم چیکار کنم داشتم دیوونه می شدم اولش حالیم نشد فقط رفتم اون لباسو از قسمت مشکی اش پوشیدم ... همین !!

 

بعد تازه فهمیدم چه خاکی به سرم شده مامانم لباساشو عوض کرد تو ماشین یا من زار می زدم یا مامان ...

 

وقتی رسیدیم خونه مامان جون . خاله ها و بابک و نگار و الناز اونجا بودن . رضا هم بود .تو اون لحظه دلم می خواست علی هم باشه ولی گویا با دایی هام و بابامو شوهرخاله هام رفته بودن دنبال کارای مامان جون . هر کی دنبال یه کار بود

 

تا دختردایی ام نگارو دیدم خودمو انداختم بغلش و های های گریه کردم . اصلا باورم نمی شد . الناز هم اومد منو می مالید بلکه آروم شم . اونا متوجه نمی شدن چون به اندازه ی من با مامان جونم اخت نبودن ...

 

اومدم بلند شم که افتادم زمین . سرم گیج رفت . رضا برام آب قند آورد و نگار به زور به خوردم میداد . نفسم بالا نمی اومد . از جام بلند شدم رفتم اتاق مامان جون جنازه اش رو تخت بود . یه ملحفه ی سفید هم روش ... وای خدای من باورم نمیشد این مامان جونم باشه می خواستم بیفتم رو جنازه که خاله مینا از پشت منو گرفت .

 

بلند داد می زدم : مامانی قربونت برم آخه چرا رفتی ؟ چرا من خر رفتم مدرسه .... کاش می دیدمت ... قربون نگاهت برم ... مامان جونم یادته با هم اسم فامیل بازی می کردیم ماشین با الف می نوشتی آمبولانس ؟ یادته می گفتم مامانی جر نزن قبول نیس آمبولانس ماشین نیس ؟

 

حالا کجایی ببینی با همین آمبولانس می خوان ببرنت ... ای خدااااااااااااا

 

خودم نمی فهمیدم چی می گم . کم کم بقیه ی فامیل هم جمع شدن چون عصر بود تشییع جنازه به فردا افتاد اما خوب مهمون زیاد بود . همه تو حال خودشون بودن ما دخترا تو اشپزخونه وسایل برای پذیرایی آماده می کردیم 3- 4 بار از دستم لیوان افتاد شکست که الناز گفت تو برو ما انجام میدیم . اونم فهمیده بود اوضاعم بی ریخته ...

 

رفتم تو دستشویی دیدم شادی بی شعور داره به چشماش ریمل می زنه نزدیک بود بخوابونم تو گوشش ...

 

- بی شعور . مامان جون مرده تو فکره خوشگل کردن خودتی ؟ انسانیت نداری ؟ بی شرف ...

 

خودم مونده بودم من اینا رو دارم به شادی می گم ؟

 

بهمن بود هوا سرد بود . من لباس مناسبی با خودم نیاورده بودم . علی اومد نگاه غریبی به هم انداختیم نه تسلیتی نه حرفی اما نگاهمون هزارتا معنی داشت . سردم بود . رفتم حیاط که اعلامیه ها رو ازش بگیرم . که برای تشییع جنازه مردمو خبر کنیم . قرار شد با هم بریم اعلامیه ها رو بچسبونیم

 

زمین یخ زده بود . اومدم سوار ماشین شم پام 180 باز شد افتادم زمین . اشکام سرازیر شد درد شدیدی تو کمرم حس کردم علی خواست کمکم کنه اما خودم بلند شدم و سوار ماشین شدم .

 

حرفی بینمون رد و بدل نشد . اعلامیه ها که پخش شد غذایی که سفارش داده بودیم واسه مهمونا خربدبم و رفتیم خونه .

 

مهمونامون یه سری رفتن یه سری موندن تقریبا 11 شب بود که ساناز ابنا هم از گرگان اومدن و اونم به نوعی جیغ و داد کرد .

 

فردا تشییع جنازه بود شب خوابم نمی برد همه اینطور بودن چه طوریخ وابم ببره وقتی جنازه ی مامان جونم تو اون اتاقه ؟

 

نیمه های شب رفتم اتاق مامان جون بالای سرش قرآن رو باز کردم خوندم . برای انیکه جنازه بو نگیره پنکه روشن کرده بودن . هوا خیلی سرد بودداشتم قندیل می بستم .

 

صدای علی از پشتم اومد ... ندا !!

 

برگشتم و نگاهش کردم .

 

- می خوای برای مامانی قرآن بخونی ؟

 

- اوهوم

 

- سردت نشه ؟

 

- نه خوبه

 

- برات پتو بیارم ؟

 

- نه

 

- خدایی ؟

 

- خدایی !!

 

و از اتاق رفت بیرون ... حس گرمی تو رگهام دوید .

 

روز تشییع جنازه موقع بردن جنازه غش کردم تو خونه . نگار به دادم رسیده بود . علی بالای سرم وایستاده بود خیلی کلافه بود دستاشو عصبی تو موهاش فرو می کرد از اینکه ناراحتم بود حس خوبی داشتم . چند بار بالا آوردم خلاصه به زور ما رو بردن تو اتوبوس که بریم سمت بهشت زهرا

 

دنبال یه اغوش بودم که توش گریه کنم . دختر عموی مامانم رو پیدا کردم و پریدم تو بغلش و یه دل سیر گریه کردم اونم منو نوازش می کزد و دلداری می داد که الحق خیلی آروم شدم ...

 

بعد از دفن مامان جون عزیز تر ازجونم رفتم سر خاک مامانی گلها رو پر پر می کردم دایی ام گویا فهمید رو به راه نیستم به ساناز و الناز اشاره کرد که بلندم کنن .

 

داشتیم از روی قبرها رد می شدیم چون لیز بود سه تایی با مخ افتادیم زمین . وسط گریه ی همه صدای هر هر خنده ی ما بلند شد . ناراحت بودیم ولی این حرت واقعا غیرمنتظره بود .

 

تمام لباسو کفشام خیس شده بود . بعد از بهشت زهرا برای نهار به رستورانی رفتیم . حرصم گرفت از موقعیت نشناسی بعضی آدما ...

 

تو اون هیر و ویر زن عموی علی منو خفت کرده بود داشت می گفت چند سالته و این حرفا و بهم کیس معرفی می کرد .

 

حرصم گرفت . گفتم : نرگس خانم امروز مامان جونم فوت کرده می تونیم تو موقعیت های بهتری با هم صحبت کنیم نه ؟

 

و ترکش کردم . علی اومد سمتم گفت : نرگس خانم چی می گفت ؟

 

رومو بهش کردم و گفتم : علی تو بنگاه خیریه ازدواج کار می کنه ؟

 

فهمید منظورم رو و با حرص سبیلشو جوید .

 

منو و الناز و نگار نشستیم و مشغول نهار خوردن شدیم اما میلم نمی کشید . به زور چند تا قاشق سوپ خوردم و کنار کشیدم .

 

چشم رو هم که گذاشتم ختم و هفت و چهل مامان جونم هم تموم شد که هر کدومش یه خاطره ای داشت اما نمی خوام یادآوری کنم ...

 

فقط موضوعات مرتبط با خودم و علی رو می گم . مثلا توی مراسم ختم دم در دایی فرید به من گفت تو و علی چه به هم میایید ... کاملا بی مقدمه . منم که لکنت گرفته بودم گفتم آره خیلی .........

 

یا مثلا تو مراسم هفت قرار بود زنونه ختم انعام بگیریم قبلش علی یه سر اومد خونه من نمی دونستم خونه اس با همون دامن کوتاه و لباس حریرم اومدم تو هال دیدم داره بر و بر نگام می کنه بی چشم و رو و منم جیغ زدم و در رفتم ...

 

یا اینکه یه بار تو اتاق خوابیده بود رو زمین هیچی روش نبود رفتم یه بالش آورم زیر سرش گذاشتم و یه پتو هم روش کشیدم که بیدار شد و یه نگاه خاص بهم کرد و من در رفتم ...

 

یا تو مراسم 40 خاله مینا که می خواست از عزا درمون بیاره به هر کی یه چیز داد به من یه تاپ قرمز خیلی خوشگل داد که گفت سلیقه ی علیه !!

 

باورم نمی شد که علی هم به من توجه کنه . خوب چرا به شادی این حرفو نزد ؟

 

به هر حال خدا مامان جونم رو رحمت کنه ولی چون تو زنده بودنش بانی خیر بود وقتی هم که رفت روابط من و علی روز به روز بهتر و بهتر شد ...

دیدگاه ارسال شده است

نمایش / مخفی کردن دیدگاه ها