داستانـَک | بزرگترین مرجع داستان های کوتاه و بلند

  • ADMIN
  • یکشنبه 22 تیر 1399
  • 465 بازدید
  • 0 نظر

یک روز مرد مزرعه داری برای اینکه مزرعه اش از خیلی چیزها در امان بمونه تصمیم گرفت تا یک مترسک درست بکنه. دست به کار شد و شروع به ساختن یک مترسک کرد حتی برای اون دو تا چشم قشنگ هم گذاشت. بعد از تکمیل شدن مترسک اونو برداشت و توی مزرعه اش گذاشت. مزرعه دار خوشحال از اینکه مزرعه اش کامل شده به خونه اش رفت.

 

فردای اون روز وقتی مزرعه دار آمد تا سری به مزرعه اش بزنه، مترسک سر جاش نبود حسابی اطراف رو گشت اما هیچ چیزی پیدا نکرد با ناراحتی و مایوس شدن از پیدا کردن اون تصمیم گرفت تا یکی دیگه درست کنه. این بار هم یه مترسک مثل اون قبلی کامل و با دو تا چشم قشنگ درست کرد و درست وسط مزرعه گذاشت پس از اون مزرعه دار به خونه اش برگشت اما...

صبح مزرعه دار مثل تمام روزهای قبل رفت تا یه سری به مزرعه اش بزنه وقتی که به اونجا رسید باز هم همون اتفاق قبلی براش تکرار شد مترسک سر جاش نبود! بهت زده شروع کرد به گشتن اما هیچ اثری از مترسک و اینکه چه بلایی سرش آمده پیدا نکرد.

 

دیگه مزرعه دار حسابی کلافه شده بود و واقعا نمی دونست که چه اتفاقی برای مترسکها افتاده کسی اونا رو برداشته اما... یا اصلا شاید خود مترسکها راه می افتند و می رند.

 

همه جور فکری از سرش می گذشت در همین حال و هوا بود که مرد نابینایی رو دید که با عصاش از جاده کنار مزرعه در حال رفتن بود کنجکاو شد وبه طرفش رفت. بعد از سلام و احوالپرسی مختصر ازش پرسید:

 

با این وضعیتت داری کجا می ری چطور با این نابیناییت می تونی این همه راه رو بری و گم نشی؟

 

مرد نابینا با کمی تبسم گفت: من هم مثل خود تو و بقیه آدمها هستم اما به اضافه این عصا که راهم رو پیدا می کنم .

 

مزرعه دار: اما واقعا چه جوری می تونی بدون چشم زندگی بکنی و ادامه بدی؟

 

مرد نابینا: من فقط چشم ندارم داشتن بینایی مهمه و خیلی خوب. اما همه چیز نیست وقتی چشم داشته باشی و درست از اون استفاده نکنی و یا هر چیزی که می بینی و در اطرافت هست برات بیش از حد طبیعی و عادی بشن چه فایده. انگار که اونها رو نمی بینی. مهمتر از همه اینها اینه که اگه من چشم سر ندارم عوضش خیلی چیزهای دیگه دارم که می تونم از اونها استفاده کنم.

 

مزرعه دارکه تو فکر رفته بود گفت: آره شاید حرفت درست باشه. و بعد با مرد نابینا خداحافظی کرد.مزرعه دار با خودش کمی فکر کرد و دوباره تصمیم گرفت که یک مترسک بسازه مثل قبلی ها اما این بار بدون چشم...

 

روز بعد وقتی مزرعه دار مثل گذشته آمد تا یه سری به مزرعه اش بزنه . تو راه به حرفهای اون مرد نابینا فکر می کرد واین دفعه که به مزرعه رسید مترسک سر جاش بود نزدیک مترسک رفت و وقتی که خوب نگاه کرد دید که اون همون مترسک اولی هست که چشم هم داره.

 

مزرعه دار با تعجب به اطرافش نگاه کرد و وقتی بیشتر و با دقت نگاه کرد دید که این مزرعه مزرعه خودش نیست و مال همسایه اش هست . اون متوجه شده که به دلیل شباهت زیاد اشتباهی مترسکها رو داخل یک مزرعه دیگه گذاشته بوده و اصلا اگه بیشتر به اطرافش توجه و دقت می کرده این اتفاق براش نمی افتاد.

دیدگاه ارسال شده است

نمایش / مخفی کردن دیدگاه ها