داستانـَک | بزرگترین مرجع داستان های کوتاه و بلند

  • ADMIN
  • چهارشنبه 28 خرداد 1399
  • 309 بازدید
  • 0 نظر

داستان سوزناک مرد ثروتمند و دزد جوان

او مردی بسیار ثروتمند بود اما در غم از دست دادن تنها فرزندش كه سال ها قبل اتفاق افتاده بود همیشه اندوهگین به نظر میرسید. شبی صدای گیتاری فرزندش بگوشش رسید، ابتدا فكر كرد در رویا بسر می برد اما با ادامه آن شگفت زده و با پاهای لرزان از جای خویش برخواست و با حیرت و چشمانی گشاده به سوی اطاق آن فرزند از دست رفته قدم برداشت. اطاق تاریك بود اما

از شكاف پرده میتوانست شبهی را در آن اطاق ببیند كه در حال نواختن گیتار بود. ناخودآگاه در این حال دستش به كلید لامپ خورد و روشنائی همه فضای اطاق را احاطه كرد، نه او فرزندش نبود، اما جوانی بود به سن فرزدندش، با همان گیتار و به همان زیبائی مینواخت. مرد با دست پاچگی پرسید:

 

"تو كیستی؟!" و جوان كه كاملا خونسرد بنظر می رسید نگاهی مهربانانه به آن مرد انداخت و گفت:

 

"من دزدم"

 

"دزد؟!!"

 

"آری، پدر و مادری داشتم همچو تو ثروتمند كه دست تقدیر آنها را از من گرفت و اطرافیانم دار و ندارم را بردند و من از فرط بینوائی كم كم مجبور به دزدی شدم و ..." و سكوتی كرد. آن مرد كه همچنان حیرت وجودش را احاطه كرده بود گفت:

 

" اما تو .. تو دزدی ، پس .." جوان با خونسردی ادامه داد:

 

"تا اینكه امشب به قصد دزدی به سرای تو آمدم اما این گیتار مرا به یاد خاطرات زندگی پیشینم انداخت پس شروع به نواختین آن كردم، با خود گفتم ...."

 

آن مرد انگار فرزند خود را میدید، ناگهان آسمان دل تنهائی آن مرد به غرش در آمد و ابرهای آن باریدن گرفت. آغوش خود را باز كرد و با صدائی ارزان گفت:

 

"ف.. فرزندم ...."

دیدگاه ارسال شده است

نمایش / مخفی کردن دیدگاه ها